۱۴۰۲ دی ۲۰, چهارشنبه

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم

 جان به جانم کنی، من از خانه جان می‌گیرم. هرچقدر هم که شبیه زن‌های مستقل باشم که بیرون از خانه دارند کارهای مثلا مهم می‌کنند؛ هرچقدر هم در سفر و حضر باشم و چمدان به دست، سر آخر آنچه من را من می‌سازد، آنچه صلح را برایم به ارمغان می‌آورد خانه است. من در جزییات خانه دوباره زنده می‌شوم. در پاک کردن رد چای از قوری یا رد آب از روی سینک ظرفشویی. با شستن ملحفه‌ها و پهن کردنشان روی بند رخت قد می‌کشم. با بوی پیاز داغ گرم می‌شوم و در سکوت جاری، وقتی که تنها موسیقی خانه صدای عقربه‌هاست، به سال‌ها قبل و بعد سفر می‌کنم. کار کردن روی میز آشپزخانه را دوست دارم و پرسه زدن بی‌هوا در اتاق‌ها و راهروها ذهنم را باز می‌کنم و البته که به وقت سرما، گرمای شوفاژها یا بخاری برقی‌ها محدوده‌ی نشستنم را تعیین می‌کنند. دقایق ممتد از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، رد سبز شدن و زرد شدن درخت‌ها را می‌گیرم و لیوان چای به دست، صبح را به ظهر و عصر و شب وصل می‌کنم. عروسک‌باز سرطان دست می‌گیرد، خواننده سرطان حنجره و من که از خانه جان می‌گیرم، بی‌خانه در پی آن شب و روز می‌گردم. 

۱۴۰۲ آذر ۸, چهارشنبه

کوتاه و بلند

 یک چیزی در شیشه‌های اتوبوس و مترو و ریل‌های پله‌برقی‌ها هست که آدم را پرت می‌کند ته چاه تنهایی‌ش. آینه‌ای می‌گذارد در برابر آینه‌اش و ابدیتی می‌سازد.* یک چیزی در آن‌لحظه‌های ساکت و بی‌رمق انتظار برای رسیدن به مقصد است، در آن آخرین قطره‌های شب پس از طولانی‌ترین روزها که تو را یاد چیزهای فراموش شده می‌اندازد. شبیه آن دانه‌ی ریز فلفل، میان چند ده دانه‌ی دیگر توی ادویه سالاد که اگر حواست نباشد و زیر دندانت بیاید و فشارش دهی کار تمام است و می‌سوزاند.

۱۴۰۲ آذر ۱, چهارشنبه

زیر میکروسکوپ

 پذیرش راز هستی‌ست. این خلاصه‌ای‌است از درک من از جهان هستی. نمی‌دانم فرق تسلیم با پذیرش چیست، ولی پذیرش حس نرم‌تری دارد. حس قدرت دارد. آب‌قندی‌ست که وقتی غش می‌کنی به دادت می‌رسد. من این حرف‌ها را خیلی با غرور می‌زنم. انگار که از گردنه‌های سخت عبور کرده باشم و جان سالم به در برده باشم. ع امروز از پذیرش گفت. در حالی که من توی یک امتحان ساده‌ی مدرسه‌ای نشسته‌ام، ع دارد آزمون بین‌المللی می‌دهد. من مدام دو دو تا چهارتا می‌کنم، بعد یک غلط کردم می‌گذارم آخرش. ع ولی آرام سوال‌ها را جواب می‌دهد. جلسه‌ی نمی‌دانم چندم رادیوتراپیش لست و تنها غمش ترافیک شهران تا پاسداران. من اینجا توی هتل چند ستاره با خدم و حشم نشسته‌ام و ادای آدم‌های راضی به رضای خدا را در می‌آورم. خجالت می‌کشم از کوچک بودن خودم. از غم‌ها و استرس‌های جزیی‌ام که سریع مختصاتم را به هم می‌زنند. 

۱۴۰۲ آبان ۲۴, چهارشنبه

غیرضروری-غیرمهم‌های عزیز

 تشخیص ADHD در سی سالگی چیز بی‌خودی‌ست. مخصوصا زمانی که درمانی درکار نباشد، فقط بهانه‌ای می‌شود برای عقب انداختن بیشتر کارها. توی اتوبوس کلافه شده بودم. یک و نیم شبکه‌ی اجتماعی که دارم اخبارشان ته کشیده بود. توی این بلاد هم اینترنت چیز گرانی‌ست. دفتر دراوردم به عادت این چند وقت. یک خط عمودی و یک خط افقی کشیدم تا جدول بسازم. ضروری-مهم، غیرضروری-مهم، ضروری-غیرمهم، غیرضروری، غیر مهم را نوشتم. بعد شروع کردم پر کردن جدول. دو تا کار اصلی را جاگذاری کردم و بعد هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نیامد. بدتر از اینکه فقط دو کار مهم داشته باشی، این است که یکی‌شان ضروری-مهم باشد و دیگری مهم-غیرضروری. جای بازیگوشی نمی‌گذارد. اگر از یکی دست بکشی باید دنبال دیگری بروی. 

در چند سال اخیر یکی از مهمترین موادی که توی چمدان می‌گذاشتیم پیاز داغ بود. جدای از اینکه خالی خوردنش از نوتلا هم خوشمزه‌تر است، قرار بود وقت ما را جبران کند. ف آمده بود خانه ما تا غذا درست کند. رفت سراغ پیازها، گفتم پیازداغ آماده داریم. گفت غذا را باید با سیر و پیاز ساده درست کنیم. همه فکر می‌کنند ف روی من خیلی تاثیر گذاشته، اشتباه هم فکر نمی‌کنند ولی نمی‌دانند مهم‌ترین چیزی که به من یاد داده همین سیر و پیاز غذاست. نوشته هم همین است. پست چهارشنبه باید چهارشنبه نوشته شود. حتی اگر خوب نباشد. حتی اگر نوشته نشود.‌(با این جدول خالی دیگر بهانه‌ای برای ننوشتن ندارم.) نمی‌شود از قبل فریزش کرد. حاصل لحظه باید باشد. 

وسط نوشتن همین یادداشت بی‌سر و ته هشت بار از سر جایم بلند شدم و کارهای دیگر را راه انداختم. به نظرم تشخیصش چیز مهمی‌ست. درمان اگر باشد البته. 

۱۴۰۲ مهر ۱۲, چهارشنبه

راندوو

 آن لحظه که بهش گفتم «ولی جرئت تنها ماندن را باید داشته باشی»، حواسم نبود این جمله بیشتر از هرچیزی به سمت خودم برمی‌گردد. خودم که مثل دختر فیلم آدم‌ها و شغل‌ها و روابط و چیزهایی که دوست داشته‌ام را تقریبا کنار گذاشته‌ام. نهایت خوشی‌م در لحظه و  در آنجا که غریب باشم می‌گذرد، و حتی از دست آن‌ها که دوستم دارند، که حالا تعدادشان از انگشتان دست کمتر است، فرار می‌کنم. پریشانی گاه چهره‌ی نامعلومی دارد. مثلا مریضی‌ای که رنجش را می‌کشی اما علايمش را نداری. این شد که عصر بالاخره گوشه‌ای اعتراف کردم که سرم شلوغ نیست، ولی نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. همانقدر که آرامم اضطراب دارم، همانقدر که سکون را دوست دارم به دنبال جابه‌جایی‌ام و هماهنقدر که می‌دانم، این را استثنائا، بیشتر نمی‌دانم. دلم دوباره دویدن می‌طلبد. دکتر این دفعه منعی نگذاشته تا بهانه‌ای نداشته باشم. ذهن دستور فرار داده اما توی مرزها گیر کرده، بدن گشته و جایگزینش را پیدا کرده. حقیقت این است با همه‌ی عشق و نیازی که به تنهایی دارم، نمی‌دانم جرئت تنها ماندن را دارم یا نه

۱۴۰۲ شهریور ۲۹, چهارشنبه

آنچه یافت می‌نشود

دیوانه واقعا چو دیوانه ببیند خوشش آید، چه برسد به اینکه در جمعی دیوانه به سر ببرد. اول از گفتنش مطمئن نبودم. اینکه چند نفر ممکن است از ذوق من نسبت به درخت پشت پنجره به ذوق بیایند. خاصه این که درخت خاصی هم نبود. یک درخت خیلی معمولی خیابانی بلند. شاید مهمترین ویژگیش همین بود. همین که بلندتر از ساختمان شش طبقه ما بود. و ویژگی جذابش این بود که بهارها برگ می‌داد و پاییزها خزان می‌شد. درست مثل همه‌ی درخت‌های دیگر. شروع کردم به تعریف کردن از منظره‌ی خاص پشت پنجره، بعد برای اینکه ریسک کار را پایین بیاورم، از دسته‌ی درختان کنار هم چیده‌شده‌ی روبرو هم گفتم. درختانی که باز هم هیچ ویژگی خاصی نداشتند، جز اینکه کنار هم بودند. بهار برگ می‌دادند و پاییز خزان می‌شدند. دل را زدم به دریا و با آن شوق همیشگی‌م از همه‌شان گفتم. از اینکه هیچ روزی مثل روز قبل نبود. همینطور که منتظر بودم بگویند خیلی هم خوب، و بعد رد شوند، یکی‌شان یک آلبوم را توی گوشیش نشانم داد. «درخت» اسم آلبوم بود. و عکس‌هاش از روزهای یک تک درخت که حتی خیلی هم بلند نبود تشکل می‌شد. درخت در بهار، درخت در تابستان، در پاییز و زمستان. درخت در باران، برف و آفتاب. یک آلبوم کامل از تک درخت پشت پنجره‌ی اتاقش. آن‌جا بود که نفس راحتی کشیدم. آنجا بود که نفس راحتی کشیدم، و ساعت‌ها در مورد سبز‌ها و طوسی‌ها و درخت‌ها و ابرها حرف زدیم. جهان جای زیباتری شد.

۱۴۰۲ شهریور ۲۳, پنجشنبه

گفته بودم

 It’s 5 o’clock in the morning. I’m covered under a white hotel sheet smelling like detergents, trying to save my life from those nasty mosquitoes outside. It’s time to get some air and some bites for sure. Rolling towards left and opening some room to breathe, “oh fuck” I say to myself. It’s Thursday morning and I forgot to write the blog post. Again.

طبق عادت موبایل را چک می‌کنم. پیامم از دوشنبه ناخوانده مانده. توی همان خواب و بیداری تصمیم‌های بزرگ می‌گیرم. یک خط می‌کشم روی اسمش. دوستی را اگر قایقی وسط اقیانوس تعریف کنیم، از قایق می‌پرم در آب‌های بی‌کران. با خودم می‌گویم حساب و کتابش جور در نمی‌آید. قرار نیست منتظر کسی بمانم. رها می‌شوم. 

5:30 in the morning. Friday morning. The solid red curtains are tied on the side. I'm half sleep, checking my phone without expecting anything but the alarm. I see a long list of notifications. 

پیام‌ها را بدون اینکه باز کنم چک می‌کنم. یکی یکی پایین می‌آیم تا به جمله‌ی آخرش می‌رسم. دلم خیلی برایت تنگ شده, و در آخر جمله اسمم را نوشته. خواندن اسمم توی جمله، بعد از ابراز دلتنگی تجربه‌ی جدید و غریبی‌ست. قبل‌ترها به وجود «برایت» اهمیت می‌دادم، این بار می‌دیدم یک اسم ساده چقدر همه چیز را عوض می‌کند. جوابش را ندادم ولی می‌دانم دستی مرا از آب‌ها گرفت و برگرداند نشاند در قایق. 

It's 7pm on Friday. My two favourite people are sitting in front of me. Once you miss someone, everything turns into a reason to remember that person. Still thinking about the unwritten blogpost. 

نشسته‌ام جلوی این‌ها. همین‌ها که یکی‌شان شبیه اوست. قبل‌تر برایش از این شباهت گفته بودم و اینکه شاید دلیل راحتی‌م همین شباهت بامزه بوده. می‌خواهم برایش بنویسم. نمی‌نویسم. از در و دیوار می‌گویم و حرف‌ها را برخلاف همیشه کش نمی دهم. درست است توی قایق نشسته‌ام، ولی قرار نیست سریع سر برگردانم و مثل قبل پارو بزنم.

It's Sunday evening. I've given up. I'm not gonna make it for the Wednesday post. The stress is killing me. I repeat to myself, with enormous amount of guilt that I make promises I can't keep. 

دلم تنگ شده. من الهه‌ی دلتنگی‌م. پارادوکس بزرگ زندگی‌ام شاید. همانقدر که پروردگار دل‌نبستن و دل‌کندنم، به آن‌ها که دل می‌بندم، ذهن و روحم بسته می‌شود. کلافه می‌شوم از دلتنگی.

It's 1:20 Thursday morning. I have not forgotten my promise. I had not forgotten it for a moment since last week. I knew it's gonna be a long night and I knew I can't stand these long nights anymore. I took a long nap in the afternoon, wok up to an absolute darkness hearing the big family out in the living room. Being still numb from the pain killers, I tried to make my way to the kitchen. I was right to have the long nap. guys came too late, they're all around me now going through their last year. I'm writing these words and trying to focus. 

پیام‌ها را چک نمی‌کنم. دوباره از دوشنبه بی‌جواب مانده‌اند ولی انگار ساعات حرکت قایق همین باشد. دلتنگی‌م را رام می‌کنم. 

It's 10mins past midnight. On a Friday. I seem to have made it work after 9 days. Better late than never. 

عصر جواب پیام‌های دوشنبه را داده، همانطور که فکر می‌کردم. انگار که غیرمستقیم برنامه را یادآوری کند. خسته دنبال قرص‌های خواب می‌گردم. توی قایقم همچنان، پاروی زیاد باید زد برای رسیدن به ساحل آرام. 

۱۴۰۲ شهریور ۹, پنجشنبه

کمرنگ

 بعضی وقت‌ها بار فیزیکی همه‌ی یادگاری‌ها و صندوقچه‌های قایمکی را روی دوشم احساس می‌کنم. آدم برای ادامه دادن باید و باید بارش را سبک کند. از کجا می‌شود شروع کرد؟ از این وسايل تزیینی که هیچ‌گاه جای خودشان را پیدا نمی‌کنند؟ از نوشته‌های دبستان و بعد به ترتیب دبیرستان و بعد و بعد؟ از برگ‌های خشک شده و یادگاری‌های عجیب و غریب عشق و فراق؟ یا از نامه‌ها و قصه‌های ناتمام و عکس‌هایی که یک روز اثر مهمی بودند یا از نقاشی‌های ناتمام که سال‌هاست در انتظار اتمام نشسته‌اند؟ شاید از آن جعبه کوچک موسیقی که بتهون می‌زند یا از دفتر‌های برنامه‌ریزی و رویاها. آدم از کجا باید بارش را سبک کند که بتواند ادامه دهد، نه اینکه بی‌گذشته بماند؟ با خودم تکرار می‌کنم گذشته گذشته، ولی هنوز وجود دارد. حالا که به هر صورت وجود دارد، من این صندوقچه‌ را خالی کنم. اینطور می‌شود که جعبه‌ی وسایل شخصی‌م خالی‌تر و آن جعبه‌ای که قرار است شب کنار سطل آشغال برود پرتر می‌شود. پر از نامه‌ها و نوشته‌ها و عکس‌ها و یادگاری‌ها و لیست رویاها. من هم سبک‌تر، بی‌آنکه بلرزم از این توانایی جدیدم سرمست می‌شوم. 

۱۴۰۲ شهریور ۴, شنبه

انبسطو و بعدین ارجعو ع حیاتکن خرة*

بچه (این‌طور صدایش می‌کنیم ولی شما صد و هشتاد و چند سانت قد و شانه‌های طویل و بازوهای یک ورزشکار حرفه‌ای را تصور کنید.) بغل خیلی خوبی دارد. غیرمنتظره، بزرگ و وسیع و در لحظه؛ چه زمانی که وسط حرف زدن بی‌مهابا دست‌هاش را باز می‌کند و تو را به بغل فرا می‌خواند. چه وقتی که روی مبل کنارش لم داده باشی و یک دست را بلند می‌کند و یک نیم دایره توی هوا می‌کشد و بعد محکم روی بازوهای تو می‌خواباند، چه حتی وقتی از خستگی و نبودِ پشتی صندلی به او تکیه دهی و این بار حتی بدون دخالت دست تو را بغل کند و در مورد استثنایی من، چه وقتی که وسط دیوار سنگی میان زمین و آسمان معلقی و بغلت می‌کند و آرام روی زمین می‌گذاردت. مهمتر از این‌ها برای بغل شدن مجبور نیستی برای جبران بیست سانت اختلاف قد روی نوک پا بایستی و یک دست را دور شانه‌اش حلقه کنی، آغوش را جوری باز می‌کند که همانجا روی زمین بمانی و دست ها را دور کمرش ببندی و بعد با آن زور زیادش قفل محکمی می‌زند دور تو تا امنیت بدهد. برای همین هم هست که روز آخر از سلسه خدافظی‌هایی که برگشته بود، شانه‌ی سمت راستش میزبان کرم‌پودرها و رژ لب‌ها شده بود و دیگر عذاب وجدان نداشتم اگر من هم کمی گلبهی به تیشرت طوسی‌اش اضافه کرده بودم، ولی حتی این هم مهم نیست. بچه ارزش بغل را می‌داند و این باعث نمی‌شود که در خداحافظی آخر تو را بیشتر از همیشه مچاله نکند.

منتظرش نشسته بودیم تا برسد و برویم به تماشای آخرین غروب، که برنامه عوض شد و گفت باید زودتر برود. به خاورمیانه‌ترین شکل ممکن در یک فاصله‌ی کمتر از ۲۰ متری، ۴ بار خداحافظی کردیم و این بار به احترام تیشرت جدیدش سرم را نیم‌رخ روی سینه‌ش گذاشتم و بعد سریع دست تکان دادم و خودم را پرت کردم توی تاکسی جلویی. صدای اذان می‌آمد و خورشید از آسمان غیب شده بود و لایه‌های صورتی و نارنجی توی آبی پخش می‌شدند. بقیه یکی یکی وارد تاکسی شدند و  سکوت مثل یک دارو که به خون وارد شود، آرام آرام به جمع ما وارد شد. بچه نشست توی ماشین عقبی و از مسیر دیگر رفت. 

به مقصد که رسیدیم، انگار نیرویی دوباره هولم دهد، از ماشین پرت شدم بیرون و تکیه دادم به نرده‌ها و خیره شده به افق. بعد کم‌کم راه افتادم سمت تاب‌ها و تا آنجا که زنجیر‌ها جان داشتند بالا رفتم. موج‌ها بلند و سنگین‌تر می‌شد و زرد و نارنجی غروب داشت جایش را به آبی سر شب می‌داد. نه فقط خداحافظی‌های پر احساس پی‌درپی از صبح و رقص آخر و اشک‌های ر و دلتنگی دال به وقتی که تل‌های گل‌گلی را به دستم می‌داد و میگفت به یاد من بپوش، که همه‌ی خداحافظی‌های این سال‌ها یکی یکی داشت از جلوی چشمم می‌گذشت. حالا دیگر یک صندلی پلاستیکی گذاشته بودم دم در دریا و به همه‌ی آن‌ها فکر می‌کردم و ستاره‌ها یکی یکی نمایان می‌شدند و هواپیماها پی‌درپی از جلوی چشمم عبور می‌کردند و به سمت فرودگاه‌ها می‌رفتند تا از آن لحظه به بعد تک‌تک ما را از آنجا ببرند. 

آ با کمی تاخیر یک صندلی گذاشت کنارم و ساکت‌تر از همیشه نشست. ت گفت «دال را می‌برم سمت جمع چون دلش می‌خواهد حرف بزند ولی من غمگینم و دلم می‌خواهد در سکوت بنشینم. پول صندلی‌ها با من». صورتم را که تا حالا در تاریکی گرگ‌ومیش  قایم کرده بودم برگرداندم سمت آ، چون می‌دانستم به چیزی شبیه این فکر می‌کند، گفتم: «به خودم گفتم خدایا نه؛ غروب و اذان مغرب و یک‌نفر که دارد ما را ترک می‌کند با هم نه». آ تاکید کرد که دقیقا. بعد دو قطره اشک سکته انداخت بین حرف‌هام، که البته قطره در مقابل آن حجم آب شور یک‌جایی که از چشمانم بیرون ریخت و حتی نتوانست روی گونه‌هایم قل بخورد و به همین خاطر تالاپی به پایین پرت شد چیز بسیار کمی‌ست. گفت «به چه چیز فکر می‌کنی؟»، گفتم «من این همه خداحافظی کرده‌ام توی زندگیم، خداحافظی‌های سخت و طولانی که گاه بعضی‌هاشان برای یک عمر کافی بوده، چطور به این فکر نکرده بودم که باید توی دعاهام قبل از عذاب نار و شر شیطان و سلامتی دیگران این باشد که خدایا خداحافظی را بر من آسان کن؟».

لیدی گاگا توی مصاحبه تعریف می‌کرد بعد از فیلم ستاره‌ای متولد می‌شود، خودش می‌دانسته چقدر از لحاظ روحی غرق در فضای فیلم بوده و جدا شدن برایش سخت می‌شده. به همین خاطر فردای روز آخر فیلم‌برداری اولین کاری که می‌کند موهاش را سریعا بلوند بلوند می‌کند و نارنجی‌ها را از بین می‌برد. چند روز پیش توی آسانسور فکر می‌کردم چطور موهام را بلوند کنم؟ شاید باید اول از همه این دست‌بند را دربیاورم.


*مجری استندآپ کمدی وقتی قوانین را گفت، آخرش اضافه کرد مهم‌تر از همه اینکه الان خیلی لذت ببرید و بعد دوباره به زندگی سگی‌تان برگردید. 

۱۴۰۲ تیر ۲۱, چهارشنبه

تاملات زیر دوش حمام

بخشيده ام،
 شما هم اگر بخواهيد مي‌توانيد ببخشيد؛
 آدم زمين نيست که بتواند بار همه اين تلخي ها را به دوش بکشد* 

 

بله نسیان نعمت است، به شرطی که نبَرَدَت به نقطه‌ی اول. بله «ببخشید ولی فراموش نکنید» خوب است، ولی نه وقتی که کسی بخشش را می‌برد برای آرامش خودش و چیزی از وقاحتش کم نمی‌شود. بله آقای گلشیری، آدم زمین نیست که بتواند این بار را به دوش بکشد؛ آدم گاهی از زمین هم در به دوش کشیدن تلخی‌ها شوربخت‌تر است. آدمی که من باشم منتظر بهانه برای بخشیدن است، ولی وقتی دستم پر از خالیست چه کنم؟ جز اینکه مدام با خودم تکرار کنم «یادت نرود... یادت نرود... یادت نرود». یادت نرود که کسی دنبال بخشش نبود. این بارها را بریز توی کیسه و با خودت حمل کن. نه ببخش و نه فراموش کن، که دنیا به این سانتی‌مانتالی‌ها هم نیست. 


* هوشنگ گلشیری.