۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه

 خانواده‌ی فوق احساساتی ما تصمیم‌ گرفته‌اند این بار منطقی با قضیه روبرو شوند. برای همین است که هرکدام به دیگری می‌رسد توضیح می‌دهد همین چیزی که هست خوب است و باید قدردان باشیم، امیدمان به پیوند نباشد و فقط دعا کنیم اوضاع از این بدتر نشود. همه کمابیش سعی می‌کنند خوب نقش بازی کنند، خودشان را به کوچه علی‌چپ بزنند اما این میان خاله‌ی بزرگم نمی‌تواند جلوی اشک‌هاش را بگیرد. لبانش را محکم گاز می‌گیرد و یک دفعه بی‌صدا اشک می‌ریزد. می‌گوید طاقت دیدن ناراحتی‌ش را ندارم. خانواده‌‌ی احساساتی و وابسته‌مان همچنان عادت دارد اکثر اتفاقات را به یک پیک‌نیک تبدیل کند. از مراسم سالگرد آقاجون گرفته که بعد از آنکه فاتحه را خواندیم فرمان را چرخاندیم سمت کوه و دشت و کباب خوردیم، تا این روزها که دایی درگیر این بیماری ناشناخته شده و همه‌ی ما آخر شب به بهانه‌ی سر زدن به مریض دور هم جمع شویم. دایی به مرگ زیاد فکر می‌کند. با مرگ مبارزه می‌کند. نه فقط بیماری قلبی‌اش، که تلاشش برای بقا و حیات هم به مامانجون برده. خیلی ساده و بی‌تعارف می‌گوید دلش نمی‌خواهد بمیرد. حتی می‌ترسد و از شدت ترس نمی‌تواند بخوابد. 

یکی از همین شب‌های دورهمی، همگی نشسته بودیم در خانه‌ی طبقه سوم. دروغ چرا داشت خوش می‌گذشت. دایی سکوت کرده بود، من باید جمع را ترک می‌کردم و می‌رفتم طبقه‌ی بالا. دلم اما این پایین می‌ماند. به دایی نگاه می‌کردم. به سکوتش و اینکه احتمالا باز دارد به مرگ فکر می‌کند. حق داشت. مرگ همین است دیگر. همه نشسته‌اند طبقه‌ی سوم و تو باید بروی بالا. حیف نیست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر