۱۴۰۲ شهریور ۴, شنبه

انبسطو و بعدین ارجعو ع حیاتکن خرة*

بچه (این‌طور صدایش می‌کنیم ولی شما صد و هشتاد و چند سانت قد و شانه‌های طویل و بازوهای یک ورزشکار حرفه‌ای را تصور کنید.) بغل خیلی خوبی دارد. غیرمنتظره، بزرگ و وسیع و در لحظه؛ چه زمانی که وسط حرف زدن بی‌مهابا دست‌هاش را باز می‌کند و تو را به بغل فرا می‌خواند. چه وقتی که روی مبل کنارش لم داده باشی و یک دست را بلند می‌کند و یک نیم دایره توی هوا می‌کشد و بعد محکم روی بازوهای تو می‌خواباند، چه حتی وقتی از خستگی و نبودِ پشتی صندلی به او تکیه دهی و این بار حتی بدون دخالت دست تو را بغل کند و در مورد استثنایی من، چه وقتی که وسط دیوار سنگی میان زمین و آسمان معلقی و بغلت می‌کند و آرام روی زمین می‌گذاردت. مهمتر از این‌ها برای بغل شدن مجبور نیستی برای جبران بیست سانت اختلاف قد روی نوک پا بایستی و یک دست را دور شانه‌اش حلقه کنی، آغوش را جوری باز می‌کند که همانجا روی زمین بمانی و دست ها را دور کمرش ببندی و بعد با آن زور زیادش قفل محکمی می‌زند دور تو تا امنیت بدهد. برای همین هم هست که روز آخر از سلسه خدافظی‌هایی که برگشته بود، شانه‌ی سمت راستش میزبان کرم‌پودرها و رژ لب‌ها شده بود و دیگر عذاب وجدان نداشتم اگر من هم کمی گلبهی به تیشرت طوسی‌اش اضافه کرده بودم، ولی حتی این هم مهم نیست. بچه ارزش بغل را می‌داند و این باعث نمی‌شود که در خداحافظی آخر تو را بیشتر از همیشه مچاله نکند.

منتظرش نشسته بودیم تا برسد و برویم به تماشای آخرین غروب، که برنامه عوض شد و گفت باید زودتر برود. به خاورمیانه‌ترین شکل ممکن در یک فاصله‌ی کمتر از ۲۰ متری، ۴ بار خداحافظی کردیم و این بار به احترام تیشرت جدیدش سرم را نیم‌رخ روی سینه‌ش گذاشتم و بعد سریع دست تکان دادم و خودم را پرت کردم توی تاکسی جلویی. صدای اذان می‌آمد و خورشید از آسمان غیب شده بود و لایه‌های صورتی و نارنجی توی آبی پخش می‌شدند. بقیه یکی یکی وارد تاکسی شدند و  سکوت مثل یک دارو که به خون وارد شود، آرام آرام به جمع ما وارد شد. بچه نشست توی ماشین عقبی و از مسیر دیگر رفت. 

به مقصد که رسیدیم، انگار نیرویی دوباره هولم دهد، از ماشین پرت شدم بیرون و تکیه دادم به نرده‌ها و خیره شده به افق. بعد کم‌کم راه افتادم سمت تاب‌ها و تا آنجا که زنجیر‌ها جان داشتند بالا رفتم. موج‌ها بلند و سنگین‌تر می‌شد و زرد و نارنجی غروب داشت جایش را به آبی سر شب می‌داد. نه فقط خداحافظی‌های پر احساس پی‌درپی از صبح و رقص آخر و اشک‌های ر و دلتنگی دال به وقتی که تل‌های گل‌گلی را به دستم می‌داد و میگفت به یاد من بپوش، که همه‌ی خداحافظی‌های این سال‌ها یکی یکی داشت از جلوی چشمم می‌گذشت. حالا دیگر یک صندلی پلاستیکی گذاشته بودم دم در دریا و به همه‌ی آن‌ها فکر می‌کردم و ستاره‌ها یکی یکی نمایان می‌شدند و هواپیماها پی‌درپی از جلوی چشمم عبور می‌کردند و به سمت فرودگاه‌ها می‌رفتند تا از آن لحظه به بعد تک‌تک ما را از آنجا ببرند. 

آ با کمی تاخیر یک صندلی گذاشت کنارم و ساکت‌تر از همیشه نشست. ت گفت «دال را می‌برم سمت جمع چون دلش می‌خواهد حرف بزند ولی من غمگینم و دلم می‌خواهد در سکوت بنشینم. پول صندلی‌ها با من». صورتم را که تا حالا در تاریکی گرگ‌ومیش  قایم کرده بودم برگرداندم سمت آ، چون می‌دانستم به چیزی شبیه این فکر می‌کند، گفتم: «به خودم گفتم خدایا نه؛ غروب و اذان مغرب و یک‌نفر که دارد ما را ترک می‌کند با هم نه». آ تاکید کرد که دقیقا. بعد دو قطره اشک سکته انداخت بین حرف‌هام، که البته قطره در مقابل آن حجم آب شور یک‌جایی که از چشمانم بیرون ریخت و حتی نتوانست روی گونه‌هایم قل بخورد و به همین خاطر تالاپی به پایین پرت شد چیز بسیار کمی‌ست. گفت «به چه چیز فکر می‌کنی؟»، گفتم «من این همه خداحافظی کرده‌ام توی زندگیم، خداحافظی‌های سخت و طولانی که گاه بعضی‌هاشان برای یک عمر کافی بوده، چطور به این فکر نکرده بودم که باید توی دعاهام قبل از عذاب نار و شر شیطان و سلامتی دیگران این باشد که خدایا خداحافظی را بر من آسان کن؟».

لیدی گاگا توی مصاحبه تعریف می‌کرد بعد از فیلم ستاره‌ای متولد می‌شود، خودش می‌دانسته چقدر از لحاظ روحی غرق در فضای فیلم بوده و جدا شدن برایش سخت می‌شده. به همین خاطر فردای روز آخر فیلم‌برداری اولین کاری که می‌کند موهاش را سریعا بلوند بلوند می‌کند و نارنجی‌ها را از بین می‌برد. چند روز پیش توی آسانسور فکر می‌کردم چطور موهام را بلوند کنم؟ شاید باید اول از همه این دست‌بند را دربیاورم.


*مجری استندآپ کمدی وقتی قوانین را گفت، آخرش اضافه کرد مهم‌تر از همه اینکه الان خیلی لذت ببرید و بعد دوباره به زندگی سگی‌تان برگردید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر