آن لحظه که بهش گفتم «ولی جرئت تنها ماندن را باید داشته باشی»، حواسم نبود این جمله بیشتر از هرچیزی به سمت خودم برمیگردد. خودم که مثل دختر فیلم آدمها و شغلها و روابط و چیزهایی که دوست داشتهام را تقریبا کنار گذاشتهام. نهایت خوشیم در لحظه و در آنجا که غریب باشم میگذرد، و حتی از دست آنها که دوستم دارند، که حالا تعدادشان از انگشتان دست کمتر است، فرار میکنم. پریشانی گاه چهرهی نامعلومی دارد. مثلا مریضیای که رنجش را میکشی اما علايمش را نداری. این شد که عصر بالاخره گوشهای اعتراف کردم که سرم شلوغ نیست، ولی نمیدانم دارم چه کار میکنم. همانقدر که آرامم اضطراب دارم، همانقدر که سکون را دوست دارم به دنبال جابهجاییام و هماهنقدر که میدانم، این را استثنائا، بیشتر نمیدانم. دلم دوباره دویدن میطلبد. دکتر این دفعه منعی نگذاشته تا بهانهای نداشته باشم. ذهن دستور فرار داده اما توی مرزها گیر کرده، بدن گشته و جایگزینش را پیدا کرده. حقیقت این است با همهی عشق و نیازی که به تنهایی دارم، نمیدانم جرئت تنها ماندن را دارم یا نه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر