یک چیزی در شیشههای اتوبوس و مترو و ریلهای پلهبرقیها هست که آدم را پرت میکند ته چاه تنهاییش. آینهای میگذارد در برابر آینهاش و ابدیتی میسازد.* یک چیزی در آنلحظههای ساکت و بیرمق انتظار برای رسیدن به مقصد است، در آن آخرین قطرههای شب پس از طولانیترین روزها که تو را یاد چیزهای فراموش شده میاندازد. شبیه آن دانهی ریز فلفل، میان چند ده دانهی دیگر توی ادویه سالاد که اگر حواست نباشد و زیر دندانت بیاید و فشارش دهی کار تمام است و میسوزاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر