دیوانه واقعا چو دیوانه ببیند خوشش آید، چه برسد به اینکه در جمعی دیوانه به سر ببرد. اول از گفتنش مطمئن نبودم. اینکه چند نفر ممکن است از ذوق من نسبت به درخت پشت پنجره به ذوق بیایند. خاصه این که درخت خاصی هم نبود. یک درخت خیلی معمولی خیابانی بلند. شاید مهمترین ویژگیش همین بود. همین که بلندتر از ساختمان شش طبقه ما بود. و ویژگی جذابش این بود که بهارها برگ میداد و پاییزها خزان میشد. درست مثل همهی درختهای دیگر. شروع کردم به تعریف کردن از منظرهی خاص پشت پنجره، بعد برای اینکه ریسک کار را پایین بیاورم، از دستهی درختان کنار هم چیدهشدهی روبرو هم گفتم. درختانی که باز هم هیچ ویژگی خاصی نداشتند، جز اینکه کنار هم بودند. بهار برگ میدادند و پاییز خزان میشدند. دل را زدم به دریا و با آن شوق همیشگیم از همهشان گفتم. از اینکه هیچ روزی مثل روز قبل نبود. همینطور که منتظر بودم بگویند خیلی هم خوب، و بعد رد شوند، یکیشان یک آلبوم را توی گوشیش نشانم داد. «درخت» اسم آلبوم بود. و عکسهاش از روزهای یک تک درخت که حتی خیلی هم بلند نبود تشکل میشد. درخت در بهار، درخت در تابستان، در پاییز و زمستان. درخت در باران، برف و آفتاب. یک آلبوم کامل از تک درخت پشت پنجرهی اتاقش. آنجا بود که نفس راحتی کشیدم. آنجا بود که نفس راحتی کشیدم، و ساعتها در مورد سبزها و طوسیها و درختها و ابرها حرف زدیم. جهان جای زیباتری شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر