میگویند آدم وقت مرگ همهی زندگیش با سرعت بالا از جلوی چشمش میگذرد؛ این ولی برعکس بود. همهچیز عادی بود. از اول پروسه وپیام اول. از تماس دکتر و نوبت معاینه اول. وقتی گفت باید به متخصص ارجاعت بدم، در کشوری که آدم را تا لحظه مرگ به متخصصارجاع نمیدهند، باز هم همه چیز عادی بود. صبح روز بیمارستان ابری و دلگیر و تنها و سرماخورده بودم، بدنم داغ کرده بود و نفسکشیدن از پشت ماسک سخت بود، ولی با این حال انقدر عادی بود که در زمان انتظار دنبال خرید آنلاین لباس بودم. وقتی متخصصمعاینه کرد به سقف خیره شده بودم و وقتی با مداد روی سینهام خط کشید فقط قلقلکم آمد. انتظار نوبت دوم هم سخت نبود. این دفعهحتی کمتر تنهایی هجوم آورده بود و بیشتر خسته شده بودم. رادیولوژیست خوش و بش کرد و پرسید، منم جواب دادم. خط را دید و آمادهشد. همه چیز تا اینجا خوب بود، تا وقتی که آن ژل سرد را روی پوستم مالید و دستگاه را گذاشت روی بدنم. یک دفعه ساکت شد، سکوتیکه برای او احتمالا تمرکز بود و برای من هجوم، بالاخره بعد از ۳ هفته، هجوم افکار. احتمالا چند دقیقه یا کمتر طول کشیده، ولی برای منانقدر طولانی بود که بتوانم همه چیز را پشت هم بچینم. میگویند آدم وقت مرگ همهی زندگیش با سرعت بالا از جلوی چشمش میگذرد؛این ولی برعکس بود. از اینجا به بعد را میدیدم. توی سکوت اتاق در حالی که نور چراغها سرعت پلک زدنم را تندتر کرده بود به برنامههامفکر میکردم. کمکبهیار قبل از اینکه دکتر برسد سال تولدم را پرسید و فهمید امسال سنم رند میشود. گفت برنامهای داری؟ با خودمگفتم این اتاق جای درستی برای این سوال نیست، ولی در جواب او گفتم اگر همه چیز خوب پیش برود بله، فلان کار را میکنم. اگر خوبپیش نرود چی؟ دکتر سکوت کرده بود و سر دستگاه روی بدنم جابهجا میشد. به برنامههای پشت هم چیده شده فکر میکردم. به اینکههرکدامشان چقدر تغییر میکند، تا کی تغییر میکند. درست مثل کلاس ورزش، وقتی خیلی سنگین میشود، نفسم را حبس کرده بودم وهمه چیزِ از این به بعد را تصور میکردم. پلن آ پلن ب پلن پ. دکتر که زبان باز کرد نفسم برگشت. حرفهاش کاملا رهایی بخش نبود،ولی همین که حرف میزد برایم کافی بود. بعدتر که بیحسی را زد و سوزنها را به سینهام فرو برد، با اینکه دستهای کمکبهیار را محکمگرفته بودم و چشمهام را فشار میدادم، ولی انگار همه چیز دوباره عادی شده بود. پانسمان را که انجام داد و بعد که برگشتم سرکارزندگی عادی بود. این دو هفته که منتظر جواب نمونهبرداری هم بودم خیلی سخت نبود. حتی امروز که باید جواب میآمد و گفت نگراننباش ولی یک هفتهی دیگر باید صبر کنی باز هم اوضاع روبراه بود. فقط آن سکوت، آن سکوتِ کوتاه کافی بود تا همهی مسیر پیش رو راچند باره از چند جادهی مختلف بروم و برگردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر