۱۴۰۲ خرداد ۳, چهارشنبه

ور درست ماجرا

شاید تا دیروز انقدر عمیق به اهمیت نرده‌های کنار پله پی نبرده بودم؛ وقتی وزنم را کاملا انداختم رویش و با دست‌هام بدنم را که از خستگی ناتوان شده بود، بالا می‌کشیدم. یکی از لذت‌بخش‌ترین چیزهایی که در کلاس ورزش یاد گرفته‌ام همین است که بتوانم وزنم را تقسیم کنم. یا از جایی به جای دیگر انتقال دهم. یک قدرت ماورایی و حس به دست گرفتن کنترل عروسک خیمه‌شب بازی. این‌ها مهم نیست البته، مهم آن نیروی عمیق‌تر درونی‌ست که مرا زنده نگه داشته بود. صاد همیشه وقتی دریل به دست می‌گرفتم مسخره می‌کرد که فکر می‌کنی الان دنیا در دست توست. حقیقت این است که واقعا دنیا در دست من است. برای همین به ابزارآلاتم می‌گفتم جهاز. صاد اینجا نیست که ببیند این روزها کلید یکی از مجهز‌ترین اتاق‌ابزار‌های دنیا در جیبم است و این همان نیرویی‌ست که کمک می‌کند وزنم را بندازم روی بالاتنه و بعد خودم را از پله‌ها بالا بکشم. همان چیزی که باعث می‌شود با همه‌ی خستگی باز هم دلم نیاید یه سیم سیاه روی دیوار سفید خودنمایی کند و کار اضافه بتراشم و زیر داکت‌ها قایمش کنم. همان که بهم کمک می‌کند با نهایت ترسم از ارتفاع مدت زمان طولانی بالای نردبان بایستم و میخ‌ها را در سقف سخت ساختمان دریل کنم. پیچ‌های مختلف، سیم‌های بلند، دریل‌های متفاوت، تراز لیزری، چسب‌های قوی دوطرفه، از همه مهم‌تر بند‌های کابل‌جمع‌کن و خیلی خیلی وسایل دیگر. و در کنار این‌ها لذت حل مسئله. مسئله‌ای که دلش می‌خواهد روز آخر به سخت‌ترین شکل ممکن خودش را نشان دهد. و آن هورای بعد از ساعت‌ها تلاش. آن بزن قدش و آن از فرط خستگی کف زمین پهن شدن. همین‌ها کمکم می‌کند وزنم را تقسیم کنم و به جز ثانیه‌هایی که در آسانسور تنهام، به چیزی جز از عمود فروکردن پیچ‌ها و تمیز بستن کابل‌ها فکر نکنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر