رفتم نشستم روبروی آقای ح که حرف بزنم. خیلی بیتعارف نگذاشت حرفم را شروع کنم. همان اول کار گفت: ببین من مسئولیت شنیدنحرفهات را نمیتوانم به دوش بکشم (مهمترین چیزی که از آقای ح یاد گرفتم). در ادامه گفت فقط میدانم زمان همه چیز را حل میکند. آن لحظه منِ در دل ماجرا انقدر غرق بودم که همچین جملهای تقریبا کلیشهای بدتر به آتشم میکشید. ولی حق با آقای ح بود. زمان همهچیز را حل میکند. دفن میکند زیر لایههای زیاد تاریخ تا روزی که تبدیل به سایه شوند. زمان خیلی چیزها را در خودش حل میکند،چیزهایی که قرار است به فراموشی سپرده شوند، یا از درجهی بالای اهمیت به بیاهمیتی محض برسند. از گریههای مدام و خیرگی بهیک لبخند لحظهای برسند. زمان این چیزها را حل میکند، دستش درد نکند ولی چیزهایی هم هست که زمانْ نیمهکاره با خودش میبرد ودفن میکند و این یعنی هیچ چیز حل نمیشود. فقط در گردباد غول چراغ جادو گم میشود. حسش میماند، دلیلش میرود. دیگر چیزیحل نمیشود. نمیشود که حل بشود. این خیال خام او که زمان بدهد و بگذرد و همه چیز «خود به خود» حل شود خطرناکترین چیزیستکه میتواند پیش بیاید. این را امروز صبح فهمیدم. وقتی فکر کردم اگر روزی فرصت رویارویی با اتفاق را داشته باشم چه باید بگویم. وقتی دیدم حرفهام یادم نمیآید؛ خشمم ولی بهجاست. چیزی شبیه به عصبانیت فیبی از راس. که با خودش حملش میکرد بدون آن کههیچکدام دلیلش را بدانند. حالا بدتر اینکه راس این قصه تلاشی هم برای یافتن دلیلش نمیکند. فقط زمان میدهد. زمان میدهد ونمیداند با این کار چقدر همه چیز خرابتر میشود. مثل روغن روی آب میماند. حل نمیشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر