۱۴۰۲ خرداد ۱۷, چهارشنبه

نگفتنی‌ها

 رفتم نشستم روبروی آقای ح که حرف بزنمخیلی بی‌تعارف نگذاشت حرفم را شروع کنمهمان اول کار گفتببین من مسئولیت شنیدنحرف‌هات را نمی‌توانم به دوش بکشم (مهم‌ترین چیزی که از آقای ح یاد گرفتم). در ادامه گفت فقط می‌دانم زمان همه چیز را حل می‌کندآن لحظه منِ در دل ماجرا انقدر غرق بودم که همچین جمله‌ای تقریبا کلیشه‌ای بدتر به آتشم می‌کشیدولی حق با آقای ح بودزمان همهچیز را حل می‌کنددفن می‌کند زیر لایه‌های زیاد تاریخ تا روزی که تبدیل به سایه شوندزمان خیلی چیزها را در خودش حل می‌کند،چیزهایی که قرار است به فراموشی سپرده شوند، یا از درجه‌ی بالای اهمیت به بی‌اهمیتی محض برسنداز گریه‌های مدام و خیرگی بهیک لبخند لحظه‌ای برسندزمان این چیزها را حل می‌کند، دستش درد نکند ولی چیز‌هایی هم هست که زمانْ نیمه‌کاره با خودش می‌برد ودفن می‌کند و این یعنی هیچ چیز حل نمی‌شودفقط در گردباد غول چراغ جادو گم می‌شودحسش می‌ماند، دلیلش می‌روددیگر چیزیحل نمی‌‌شودنمی‌شود که حل بشوداین خیال خام او که زمان بدهد و بگذرد و همه چیز «خود به خود» حل شود خطرناک‌ترین چیزیستکه می‌تواند پیش بیایداین را امروز صبح فهمیدموقتی فکر کردم اگر روزی فرصت رویارویی با اتفاق را داشته باشم چه باید بگویموقتی دیدم حرف‌هام یادم نمی‌آید؛ خشمم ولی به‌جاستچیزی شبیه به عصبانیت فیبی از راسکه با خودش حملش می‌کرد بدون آن کههیچ‌کدام دلیلش را بدانندحالا بدتر اینکه راس این قصه تلاشی هم برای یافتن دلیلش نمی‌کند. فقط زمان می‌دهدزمان می‌دهد ونمی‌داند با این کار چقدر همه چیز خراب‌تر می‌شودمثل روغن روی آب می‌ماندحل نمی‌شود.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر