باید یک لیست بنویسم از چیزهایی که دلم برایشان تنگ شده. یک لیست بنویسم از چیزهایی که دوست دارم. یکی بنویسم از چیزهایی که اذیتم میکند و یکی دیگر باید بنویسم از انتظاراتی که دارم. یک لیست باید بنویسم از آنچه فکر میکنم باید بشود. حتی باید یک لیست بنویسم از غذاهایی که هفته آینده میخواهم بپزم. نمیدانم مرض لیست دارم یا مرض بیلیستی. البته که این عادت ما در این سرزمین است، و خب توی ذهنم یک لیست دارم از لیستهایی که باید بنویسم. حالا که خالی خالی شدم، احساس میکنم حتما باید کلی کار نکرده آن پس انباری زندگیام مانده باشد. لیستها را باید بنویسم تا برایشان احساس تعریف کنم، چون هیچ وقت یاد نگرفتم احساس را آنطور که هست بپذیرم. احساساتم شبیه به دخترکیست که توی پارک دیدم. مادر و پدرش نظامیان اهل اروپای شرقی بودند که در جنگ عراق با هم آشنا شده بودند. دخترک انگار حاصل همان شرایط جنگی بود. آنقدر بهش سخت گرفته بودند و از همه چیز منعش کرده بودند که همزمان به سمت آبمیوهی کودکی میرفت یا پنیر از دست آدم بزرگها میقاپید. فقط چند ثانیه وقت داشت تا لذت ببرد و بعد چشمان تیزبین پدر و مادرش پیدایش میکردند و آبمیوهی توتفرنگی را از دستش میگرفتند. بعد هم با مهربانی میگفتند تشنه اگر هستی آب هست. احساساتم همین است، طلب هرچه کرده باشه آخر آب نصیبش شده. حالا کودک نیست که بیهوا دست ببرد به آبمیوه دیگران، منتظر دستور میماند. برای همین است که دلتنگ نمیشود. منتظر است لیست دلتنگیها برسد تا مبادا برای تجربههای بیجا دلتنگ شود. منتظر است بداند چه چیزهایی اذیتش میکند تا مثل اسب تازی از آنها بگریزد و منتظر است ببیند بالاخره چه چیز ممکن است خوشحالش کند، تا شاید کمی طعم آبمیوهی توت فرنگی به دهانش بیاید.
از یک پیکنیک پر شر و شور و موسیقی و معاشرت در روز آفتابی برگشته بودیم، نون گفت ببخشید امروز خیلی حوصلهت سر رفته بود. واقعا همینطور بود. خیلی خیلی حوصلهم سر رفته بود، گفتم نگران من نباش، نمیدانم چطور برایت توضیح دهم ولی من خوشگذارنی بلد نیستم، یعنی سخت ممکن است بهم خوش بگذرد. گفت حوصلهسربری. من و من کردم که بگویم نه منظورم چیز دیگریست، ولی حق با او بود. من حوصلهسربرم. و فقط از یک آدم حوصلهسربر برمیآید که برای هرچه خوشی و ناخوشی و روزمره و غیرروزمره باشد، لیست بنویسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر