۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

این همه ادعا

 دراز کشیدم روی تخت، تخت که نه مبل‌تختی. یک ساس، یا بهتر بگویم یک سری تخم ساس، که هیچ‌وقت نمی‌توانیم مطمئن شویم تخم ساس بودند یا چیز دیگری من را اینطور اسیر تخت توی هال کرده. جای خواب مسئله مهمی‌ست، سکوت و ثباتش یعنی. مثلا من عادت کره بودم از پنجره اتاقم غروب را ببینم، نه اینکه با نور طلوع بیدار شوم. مهم‌تر اینکه دلم می‌خواهد وسایلم در جای خودشان باشد. به موقعیت فیزیکی خیلی وابسته‌م. از آن اتاق تا این اتاق که آمده‌ام، روتینم از دست رفته. کرم دور چشم را یادم می‌رود شب‌ها بزنم. چراغ خواب کنار تخت ندارم. همینقدر که این نوشته پریشان است، من هم پریشانم. و البته کمی عصبانی، و زیادی غرغرو. تاب‌آوریم رفته گل بچیند و تا زمانی که برنگردم توی آن اتاق و آن تخت و کتاب‌هام از روی بوفه برگردند روی میز توی اتاق، به هیچ چیز دیگری نمی‌توانم فکر کنم. با این همه وقتی دراز کشیدم روی تخت، دیدم ماه دارد از پنجره کناری وارد پنجره روبریی می‌شود. درست بین دو پره‌ی کرکره جا شده و با سرعت بالایی عرض پنجره را طی می‌کند. بابا می‌پرسد بالای آبادی‌ست؟ می‌گویم آره، واقعا بالای آبادیست. و خب زندگی هنوز قشنگی‌هاش را دارد، هرچقدر هم که من بی‌طاقت و غرغرو باشم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر