من هنوز نمیدانم چرا تهران را دوست دارم، حتی نمیدانم دوستش دارم یا نه. رابطهمان شبیه زوجهایی شده که از عادت باهمبودن، در کنار هماند. هنوز نمیدانم چه چیزی من را به این شهر برمیگرداند ولی لیست طولانی دارم از چیزهایی که از این شهر دوست ندارم. یکیشان مثلا این است که رابطهش با طبیعت قطع است. پارکهاش ساختگیاند، جوبها و مسیلهاش خشک شدهاند، کوهش بیهویت است و طلوع و غروب آفتاب را هم به راحتی نمیتوان تماشا کرد. همهی اینها و هوای آلوده و الخ. دلیل دیگری دارم که اگر نگویم صدر جدول است، قطعا آن بالاهاست: این شهر شوینده خوب ندارد.
شوینده به معنی واقعی کلمه. مایعهای لباسشویی لباسها را خراب و رنگی میکنند، خوشبوکنندهها بو ندارند، برای رد آب شوینده مناسبی وجود ندارد و اگر مواد تمیزکننده روشویی را به شیرآلات بزنی درجا از بین میروند. دستمالهای آنتیبیوتیک خیلی جان ندارند و به دستههای مختلف سطوح تقسیم نمیشوند، اسکاچهای رنگی کم پیدا میشود و دستمالهای پاککننده کیفیت خوبی ندارند. اگر کمی از شوینده فاصله بگیریم باید بگویم بوگیرها هم تقریبا اثری ندارند و فقط خرج اضافهند. اسپریهای مخصوص گاز شبیه تبلیغها کار نمیکنند، پاککنندهی موکت که اصلا از بازی خارج است و این وسط یک دستمال مایکروفابریک ملقب به مجیک، جور همه را یک تنه میکشد که آن هم فقط یک آینه را تمیز میکنم. من دلم کف میخواهد و براقی سطوح. برای منی که بعد از تمیز شدن جایی، عقب میایستم و همه جا را به دید خریدار نگاه میکنم، شوینده چیز مهمیست. برای منی که بعضی اوقات از روی خوشی و ناخوشی میافتم به جان خانه، شوینده مسئلهی خیلی مهمیست. این را فقط پیرمرد همسایه میفهمد. البته پیرمرد برای مردی که خیلی بیشتر و باکیفیتتر از من کار میکند و جدیتر میشوید و میسابد و لذت میبرد کلمهی مناسبی نیست. تابستان که از سفر برگشتم گفتم میدانی این دفعه با خودم چیا آوردهام؟ نگاهم کرد، گفتم انواع شوینده! چشمهاش برق زد و گفت توام خیلی دوست داری نه؟ آفرین. و فقط ما دو تا توی آن جمع میدانستیم که قرار است چه عیشی در انتظارمان باشد. شیرآلات و کاشیها و حوض و روشویی و سرامیک و کف و کف و کف.
پ.ن. داستان لکههای زویا پیرزاد را بخوانید. باز هم تاکید کنم دوست دارم بزرگ شدم زویا پیرزاد بشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر