خون را معمولا از سیاهرگ بازویی میگیرند، اگر رگ به راحتی پیدا نشود، روی دست را امتحان میکنند و اگر آنجا هم جواب نداد جایی بالاتر از مچ، سمت کنارهی دست را امتحان میکنند که به نسبت درد بیشتری هم دارد. این کلمهها که مینویسم مثال خونی هستند که از آن رگ گرفته شده باشند و رسالتشان بیش از آن که محتوی باشد، مثال آجرهاییست که باید روی هم چیده شوند و دیوار را بالا ببرند و به سقف برسند. سقف سایه بیاندازد و مرا در پناه خودش مخفی کند. قرارِ نوشتنِ چهارشنبهها حالا سه روز است که به تاخیر افتاده و با خودم فکر میکردم انقدر مانده و ماسیده شده که هرچه بنویسم انگار آخرِ مراسم رسیده باشم جایی. فقط خرج سفر است و خجالت خلف وعده. یا مثل فحش بعد دعواست که همان بهتر سنگی بشود بخورد به سرم بلکه این دفعه یاد بگیرم کلمات را در طی مسیر توی کیسه جمع کنم و به وقتش آزادشان کنم روی صفحه. علی ای حال، منی که فکر میکنم عموما دیر رسیدن بدتر از هرگز نرسیدن است، این دفعه مسیر دیگری را پیش میگیرم. مثل خواندن نماز قضایی که به وقتش بیدار بودهام اما از زمین بلند نشدهام، حالا حقم است از این چیزی که مینویسم لذت نبرم و عذاب وجدان هم داشته باشم. اینها را مینویسم و بدتر اینکه اینجا میگذارم تا خوانده شوند. خلف وعده گناه کبیرهست در ناخودآگاه من و شکسته شدن قولها تاوان زیادی دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر