تا حدی قدر این سکوت و سکونی را که به دست آوردهام میدانم، که مثال چینی نازکی دودستی دورش نشستهام مبادا کوچکترین آسیبی ببیند. گلدانها را میچیدم توی وان تا دوش را باز کنم رویشان و آبپاشی کنم، همزمان با خودم تکرار میکردم من قدر این لحظه را میدانم. قیمتش گران بود شاید برای همین است که قدر همه چیز را میدانم. قدر پیازهایی که مربعی خرد میکنم تا روی عدسی بریزم، قدر گلهای سرخ شمعدانی پشت پنجره، تماشای آرام و چندبارهی گرگومیشها، لذت صبحهای خیلی زود را، خواب راحت را، حتی قدر باران پشت پنجره را [که دشمن دیرینه من است]، قدر این کوچهی طولانی را که در سرما طولانیتر میشود، قدر همه چیز را میدانم. قدر آفتاب را بیشتر از همه، وقتی از لای کرکره خودش را میرساند و پیام صلح میآورد؛ که باخته و بازنده مهم نیست، مهم جنگ بیدلیل و ادامهداری بود که تمام شد. ظرفها را میشستم و به خودم آمدم دیدم دلکش دارد میخواند، مثال همان سالها. اوج گرفت و گفت:
«همچنان، که عاقبت
پس از همه شب بدمد سحر»
قدرش را میدانم، بسیار بسیار از دست دادم تا دوباره به دست بیاورم همهی آن چیزی را که روزی به راحتی در دستم بود. قدرش ندانسته بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر