تیمهای بزرگ سری-بلیتهای سالیانه دارند که صف انتظار خرید بعضیهاشان چند ساله است.اگر تصمیم بگیری جایت را تمدید نکنی معلوم نیست دوباره در آن استادیوم خانگی بتوانی به راحتی صندلی پیدا کنی، یا از آن مهمتر، آنجا خانه تو باشد.
آدم وقتی از یک شهری میرود، وقتی ترکش میکند و بلیتهای رفتش از آن شهر به بلیت برگشت تبدیل میشود، وقتی دیگر آنجا خانهای ندارد، همه چیز به طرز ناجوانمردانهای از دستش میرود. حقش از آن شهری که بهار و زمستانش را گذرانده از دست میرود. خیابانهایی که صدای بلند هیلتی را برای بهتر شدنشان تحمل کرده دیگر مسیر روزمرهاش نیستند. تو مال آن شهر نیستی. درست مثل یک رابطهی عاطفی. لانگ دیستنس هم جواب نمیدهد. به محض اینکه آن کلید را تحویل دادی نه تو مال آن شهری و نه آن شهر مال تو. سهمت از آن شهر خاطره میشود. افعالت در توصیفش ماضی میشوند؛ اینجا یک رستوران بود، اینجا زیرگذر بود، اینجا خانهای در حال ساخت بود و از همه غمگینترشان: اینجا خانهی من بود.
مثلا ما الان ۱۱ سال است که از آن شهر کوچک در شمال جزیره رفتهایم. همه چیز آنجا عوض شده. توی شهری که فقط یک آپارتمان ۴ طبقه وجود داشت و چیزی به نام خانه نوساز وجود نداشت، پر شده از آپارتمانهای نوساز. ما الان ۱۱ سال است که از آن شهر رفتهایم ولی هر دفعه که برای سفر میرویم (و حواسم هست که به آنجا برنمیگردیم، به آنجا میرویم) مثل یک آداب سنتی باید وارد آن کوچه با کف پوشهای قرمز شویم و برای لحظهای هم شده با آن خانهی آخرمان دیدار کنیم. چشم در چشم همسایهها نندازیم که هنوز هم مثل قدیم حواسشان به همه چیز است و زودتر از صاحبخانه میفهمند لولههای خانهی همسایه نشتی داده. به اندازه یک دور زدن در کوچه فرصت تماشا داریم و بعد در یک سکوت غریبی بر میگردیم به آسفالتهای طوسی.
حالا بیشتر از یک سال است که از این شهر بزرگ جزیره هم رفتهایم. خانه را که تحویل میدادیم من اینجا نبودم. قصه همان قصه است. هنوز تلاش میکنم که خودم را جزوی از اینجا بدانم. ۵ دقیقه مانده به شروع بازی هنوز امیدوارم که راهی به داخل استادیوم باز کنم. خانهام این بار تقسیم شده. کتابهام توی کتابخانه نون است. خانم شین حولههای مهمان و سفرههای رنگیم را برداشته، الف بزرگ میزی را که خودم ساختم توی اتاقش گذاشته تا یادگاری بماند. دو تا جعبه شخصیم مانده در انباری آقای پ. پلوپز رفته برای خانم ط و من وقتی وارد این خانهها میشوم احساس میکنم شهر هنوز مرا کاملا پس نزده. هنوز میتواند مال من باشد. خیالبافی بیخود میکنم. درست است که به استادیوم راه نمیبرم، اما انگار از سوراخهای دیوار میتوانم بازی را ببینم. سعی میکنم به صندلیها نگاه نکنم. حواسم به بازی باشد و بدانم کسی قرار نیست منتظر من بماند. خانه مثل طبیعت، انتقام میگیرد از من، که تنهایش گذاشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر