ساعت چهار صبح یک جوری از خواب بیدار شدم که انگار همهی عمر خوابیده بودم و دیگر جایی نمانده بود برای ذرهای خواب اضافهتر. این قضیه خیلی وقتها پیش میآید که اگر شبها قبل از ساعت دوازده بخوابم تا صبح چندین باری بیدار شوم، ولی همیشه مقاومت میکنم و ادامه میدهم. این دفعه اما از همان اول معلوم بود که مقاومت محتوم به شکست است. گرسنه هم بودم، یادم آمد توی رژیم تغذیهم نوشته ناشتا یک لیوان شیربادام. یکی یکی چراغها را روشن کردم. شیربادام با عسل گرم کردم و آمدم نشستم روی تخت، روبروی پنجره. پاها را زیر شوفاژ جا دادم و دستها را دور لیوان گرم کردم و به تماشای رفتنِ سیاهی نشستم. سیاهی کمکم رنگ میباخت و خط و خطوط درختهای لخت پشت پنجره معلوم میشد. آسمان رو به روشنی میرفت و چراغ ماشینهای دوردست با سرعت بالایی از سمت راست به چپ حرکت میکردند. شهر روشن میشد و من به همه چیز فکر میکردم و هیچچیز حالم را بالا و پایین نمیکرد؛ حتی پیامی از سمت آن کسی که روزها و ماههای اخیرم را وارونه کرده. مثل همیشه وقتی فکرهایم عمیقتر شد سرم را به سمت چپ چرخاندم. چانه به موازات شانه. گل رز، از روزی که وارد این اتاق شدم، خشک خشک توی گلدان آب کج ایستاده. لیوان شیربادام توی دستم خالی شده. فکرهای توی مغزم هم همینطور. دراز میکشم زیر پتو و منتظرم میمانم نور، جزییات اتاق را روشن کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر