برای توصیفش میگویم من «رییسجمهور بورکینافاسو»ام. به این معنی که به اندازهی یک رییسجمهور تماموقت، مشغله و مراوده و رفتوآمد دارم و در عین حال جایگاهم چیزی شبیه به جایگاه بورکینافاسو در مجامع جهانیست. من مدتیست، تقریبا طولانی، که از رییسجمهور بودن خسته شدهام و حالا میفهمم دورههای چهارساله با تعیین حد هشت سال چه انتخاب عاقلانهایست. خیلی وقت است همه چیز را برای بازنشستگی آماده کردهام اما هر بار آمادهی خروج از کاخ نه چندان سفیدم میشوم، به داستان «آقای ما غلط کرد» برمیخورم. در دنیای واقعی بازنشستگی وجود ندارد. یک بار که رییسجمهور شدی باید تا تهش بروی. تهش آنجاست که از درون و بیرون ویرانشدهای. برنامهات دست این و آن است. آنطور که بقیه میگویند هستی، هستی. تقریبا هر شغلی در این دنیا دکمهی غلط کردم دارد، این یکی اما ندارد. هر دفعه به وضوح اعلام شکست یا حتی ورشکستگی کردم با این موضوع روبرو شدم که تو نمیفهمی وگرنه همین زندگی را دوست داری. جز این را نمیتوانی دوام بیاوری. تو شلوغی دلت میخواهد و هزار کوفت و زهرمار دیگر. آدمی که من باشم طبق معمول اول برای بقا تلاش میکنم، مقاومت میکنم، هرطور شده میخواهم ثابت کنم که به مقدساتتان قسم من از این کار لذت نمیبرم. ولی باز هم آقای ما غلط کرد. حالا سکوت میکنم فقط. هرجا بتوانم عقب میکشم، هرجا نتوانم دست تسلیم بالا میبرم؛ لابد لذت میبرم و خودم نمیدانم.
آن رفیق شفیق روزهای سکوت و تنهاییمان تکست داده که بعد از ماهها هم را ببینیم. قرار که میگذاریم میگوید قبل و بعدش با فلانی قرار دارد و باید فلانجا برود. میگویم تو هنوز هم ریاستجمهوریت را ادامه دادهای؟ بیا مثل من فرار کن. به زور خودت را بازنشسته کن. میگوید بخدا خودم هم ناراضیام، یک لحظه آن ناخودگاه شرورم که از همهی الگوهای غلط کپیبرداری میکند آمد بنویسد که «تو غیر از این هم نمیتوانی» بعد انگار فهمیده باشم زخم زدن چقدر ناخودآگاه و آسان است گوشی را از خودم دور کردم. براش نوشتم بیا با هم فرار میکنیم. برمیگردیم به همان خاکی که در آن تنهاترین بودیم. همانجا که فقط هم را داشتیم. که به عروسی غریبگان میرفتیم فقط و «آشنا» برایمان مفهوم غریبی بود. بیا برگردیم آنجا که نظم داشتیم، که میتوانستیم ساعتهای روز را فقط در انتظار شب شدن بگذرانیم. بیا برگردیم آنجا که قدرش را نداستیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر