۱۴۰۲ فروردین ۲, چهارشنبه

ترک بی‌صدای سال قبل

صبح آن روز یک علی مصفای تنها بودم که در خانه‌ی مردم از خواب بیدار شده. اهل خانه نبودند و سکوت صبح بین‌فصلی در جریان بود. از من اگر می‌پرسیدی می‌گفتم اول پاییز است، ولی به تقویم که نگاه می‌کردی صبحش زمستان بود و شبش بهار. دال توی خانه‌اش دوربین دارد. برای وقت‌هایی که پرستار بچه می‌آید. دوربین گوشه‌ی هال است و اگر آن را چک می‌کرد می‌دید که با موهایی که بافت‌هایش توی خواب از هم پاشیده و باقی‌مانده‌ای که در اثر اصالت فر خورده، خودم را رساندم به آشپزخانه. قبل از آنکه چشم‌هایم را بشورم کتری را روشن کردم و آب‌پاش گلدان‌ها را پر کردم. برگشتم توی دستشویی و صورتم را [به زور فشارهای اجتماع و بابا که اصرار دارد باید شسته شود] شستم. موقع بیرون آمدن در دستشویی را نبستم و همین یکی از خوشی‌های کوچک من به وقت تنها در خانه بودن است؛ شکستن قوانینِ نانوشته‌ی خانه‌ها.

برگشتم سمت گلدان‌ها، دال نگرانشان بود و گفته بود حتما آب بده. ولی انگشت را که به خاکشان می‌زدم خیس بودند. این بهترین روش باغبانی‌ست، یک بند انگشت را داخل خاک کن و اگر خشک بود آب بده، اگر خیس بود رهایش کن. اینجا اما قانون باغبانی کافی نبود، بار امانت بود که به دوش می‌کشیدم. در حالی که نگران پلاسیده‌ شدن گیاهان بودم، به امر صاحبشان قطره‌چکانی آبیاری کردم و برگشتم سر میز صبحانه. صبحی که قرار بود شبش بهار شود. همچنان علی مصفا بودم که در یخچال را باز می‌کرد و چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کرد. گشتم توی کابینت خوراکی‌ها، یک بیسکوییت خشک پیدا کردم. برگشتم از یخچال پنیر ساده برداشتم و نشستم پشت کانتر آشپزخانه. 

رفتم توی اتاق، وسایل محدودم را جمع کردم، تشک را تا کردم و چک لیست موبایل، کارت بانک، کلید را تیک زدم. از خانه بیرون آمدم و کلید را از منفذ نامه‌های پست داخل گذاشتم. این را سال‌های پیش از نون یاد گرفتم. وقتی متوجه خیانت دوست‌پسرش شد، یک روز بی‌آنکه خبری دهد رفت خانه‌ی پسر، وسایلش را برداشت، همه جا را تمیز کرد، گلدان‌ها را آب داد و آمد بیرون و کلید را از ورودی نامه‌های پست انداخت داخل. و برای همیشه آنجا را ترک کرد. 

کلید را که انداختم هنوز قابل دسترسی بود. با این اوضاع ناامنی جدید نگران بودم. دستم رد نمی‌شد، یک کاغذ انداختم زیر کلید و محکم هل دادم رو به جلو. پرت شد توی راهروی خانه و صدای برخوردش با زمین بلند شد. کلید را انداختم داخل و رفتم به سمت شب که شاید بهار شود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر