یک ماگ زرد بهم داده که از پشت شبیه خروس و از جلو وقتی چشمهاش معلوم است، به قول خودش شبیه اژدهاست. گفته مراسم چایخوری صبحانه و عصرانه و شبانه را باید در این ماگ اجرا کنی و به یاد من باشی. اینها را وقتی یادم میآید که هفت روز گذشته و لیوان بلوری چای در دستم است. ماگ توی جعبه، تو کمد. اگر غیرت داشتم توی چمدان هم نباید میگذاشتم ولی هنوز آنقدر رستم دستان نشدم که دلم با هر اتفاق کوچکی آب نشود. ادامهی متن را وقتی دارم مینویسم که ۱۴ روز گذشته. این بین، یک بار مستقیم و یک بار غیر مستقیم پرسیده چند بار چای خوردی. بار اول جوابش را ندادم، بار دوم گفتم ماگ توی کمد است هنوز. و چقدر دلم میخواست توی کمد هم نمیبود. خبری از او هم نمیبود. خاطرهای هم نمیبود. چقدر دلم میخواست برای هر چیز کوچک و بزرگی انقدر نجنگم و چقدر دلم میخواست وقتی فرار میکنم، همه چیز در مبدا بماند، نه اینکه چسبیدهتر از همیشه و گاه جلوتر از من بدود و سایهش از رویم بلند نشود. این خط را که اضافه میکنم ۲۰ روز گذشته. فهمیده هنوز حتی جعبه را باز نکردهام. پرسید هنوز هم توش چای نخوردی؟ گفتم نه. گفت نترس سمی نیست. با خودم فکر کردم چه ناخودآگاه کلمهی درستی را استفاده کرده. چه چیزی سمیتر از این ارتباط؟ نوشتم اتفاقا خیلی هم سمیست. دو روز پیش روی جعبه را خواندم نوشته بود «شکستنی». از این برچسبها چرا برای آدمها نمیسازند؟ چرا حواسشان نیست ما را لای هزار پارچه بپیچند که به راحتی نشکنیم؟ ۲۵ روز گذشته. چمدان را هل دادم روی پلهبرقی و دعوای توی ذهنم به اوج رسید. صدای بلند خودم را میشنیدم که حتی در مغزم با لرزش داد میزد: این را حتما جای مهمی مینویسم که هیچگاه فراموش نکنم تو چه کردی، جایی که هر روز صبح ببینمش و فراموش کردنش محال شود. وسط پلهبرقی صدام پایینتر آمده بود. میگفتم حقیقتش این است که تو لیاقت محبت من را نداری. این را گفتم و اصلا شوکه نشدم. نترسیدم. نه در جایگاه بیننده، نه در جایگاه صاحب سخن. تصور صورتش برایم سخت نبود، ولی حرفم از روی احساس لحظهای نبود. مثل فرمولهای ریاضی بارها و بارها تکرار کرده بودم. به قول معلم برای اثباتش از x و y استفاده کردم نه اعداد، که همیشه قابل اثبات باشد و با همهی اینها باز به این نتیجه رسیدم که لیاقت محبت من را ندارد. همینقدر سرد و خشک. به بالای پلهبرقی رسیدم صدام باز بالا گرفته بود و یک دفعه حواسم رفت به ویولونی که دارد در ایستگاه نواخته میشود. با من اوج گرفت و به بالای پلهبرقی که رسیدم در اوج تمام شد. اشک آمده بود که توی چشمهام جمع شود اما برگشته بود. چمدان را هل دادم به سمت پلههای بعدی و انگار که یادم رفته باشد چند ثانیه پیش چه معرکهای در ذهنم به پا بوده، به زندگی ادامه دادم. توی چمدانم همه چیز بود، به جز آن خروس زرد اژدهایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر