۱۴۰۲ فروردین ۵, شنبه

من از اتفاقای خوبم می‌ترسم*

به سکانس آخر فیلم که می‌رسیم همه‌ی فیلم را فراموش می‌کنم، فقط می‌بینم که مردی در میان جمعی می‌داند کسی مرده و دارد می‌رقصد. بعد برمی‌گردم به نه سال پیش. وقتی پیرهن قرمز و دامن کوتاه قهوه‌ای پوشیده بودم، می‌رقصیدم و مهمان‌ها نمی‌دانستند کسی از من مرده. عزیزی از من سه روز پیش روی آب‌ها پیدا شده و چون هیچ‌کس فعلا نباید خبردار شود، مهمانی برقرار است. مهم‌تر از آن، تولد ۱۸سالگی زی‌ست و ۱۸ سالگی تولد مهمی‌ست. هیچ چیز نباید کنسل شود. فقط باید حواسم باشد خوب برقصم؛ خوب و زیاد. شب قبلش نشسته بودم روی کابینت کنار پنجره، به ش زنگ زدم که بیدار بود. منتظر بودم کیک‌ها خنک شود تا خامه را روی کیک پخش کنم. غذاها را آماده کرده بودم و دسرها مانده بود برای فردا. قبل‌ترش نشسته بودم کف آشپزخانه و خیره به چراغ فر، تا توانسته بودم بی‌صدا گریه کرده بودم. ظهر که مهمان‌ها سر می‌رسیدند با مهندس که رگ غیرتش بالا گرفته بود و می‌خواست همه جا را به آتش بکشد صحبت کرده بودم که ساکت بماند. وسط مهمانی دوباره رفته بودم توی اتاق و به این و آن زنگ زدم که از اوضاع مطمئن شوم. مستاصل بودم که از دست همه‌ی این‌هایی که از من بزرگ‌ترند و بزرگی بلد نیستند چه کنم. بعد برگشته بودم تا باز برقصم. موهای لخت سیاه سشوار کشیده‌ام را رو یک شانه‌ام انداخته بودم؛ چند هفته قبل از آن‌که اولین تار سفید بینشان نمایان شود. بادکنک‌ها را خریده بودم و اتاق را با دو عددِ یک و هشت بزرگ تزیین کرده بودم. و بسیار رقصیده بودم. 

بعدترها آن پسر پرادعا برگشت و گفت شاید دلیل اینک زی تولد دوست ندارد، این است که هیچ‌گاه برایش تولد نگرفته‌اید. و من یادم نبود بپرسم، آن سالی که می‌رقصیدم کجا بودی؟  


*مرد توی فیلم می‌گفت. منم. منم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر