۱۴۰۱ اسفند ۲۴, چهارشنبه

تاثرات* بازگشت

 لپ‌تاپ را بلند کردم که باز کنم و شروع کنم به نوشتن. پاهام طبق معمول سرد مثل یخ. دست بردم به سمت پتوی روی مبل و نرسیده به آن آمدم بگویم «عه پتوی ما». نگفتم. این سبزه مال زی بود؛ رنگ مورد علاقه‌اش. این یکی که روی مبل دیگر است و طرح‌های لوزی دارد مال من است. پتوی شب‌های فیلم‌دیدن‌ها و چای‌نوشیدن‌های دونفره‌ی ما حالا در خانه‌ی دیگری‌ست. حالا من در خانه‌ی دیگری‌ام. اما پتوی زی روی پایم است. 

از روزی که رسیده‌ام این بازی ناخودآگاه شروع شده. می‌گردم به دنبال نشانه‌هایمان، نشانه‌هایی از خانه‌مان، از «مال ما» در این شهر. به کتابخانه‌ی نون نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم چقدر کتاب‌هاش را دوست دارم. ردیف به ردیف پایین آمدم و رسیدم به زویا پیرزاد و گلی ترقی و تهران قدیم و فهمیدم رسیدم به کتاب‌های خودم. خانه‌ی شین که می‌روم باکس حوله‌ها را بلدم. این‌ها را با چه دقتی برای مهمان‌ها انتخاب کرده بودم. حالا خودم شده بودم یکی از این مهمان‌ها. الف بزرگ آن میز کنار مبلی را که خودم ساختم گذاشته گوشه اتاقش. دفتر نقاشی‌هایم زیر دست پسر چهار ساله تکه‌پاره می‌شود و استیکرهایی که سال‌ها نگه داشته بودم به دست دختر هشت ساله با ظرافت انتخاب می‌شوند. بشقابی که داده بودم ر گل‌سرخی چاپ کند رویش حالا دیس برنج خانه‌ای شده و چند جعبه‌ای هم در انباری خانه آقای نون دارم. شبیه مَلِکی شده‌ام که مُلکَش را از دست داده اما زیرخاکی‌های ناچیز ملک‌اش تنها سربازهای وفادارش مانده‌اند. چنگ می‌زنم به این تکه‌های آخر و می‌دانم اشتباه می‌کنم؛ ولی این پتوی سبز بیشتر از آن دیگری‌ها که مال ما نبوده گرم‌ترم می‌کند. 


*در مورد درستی عنوان این پست گشتم و پرسیدم. به جواب دقیقی نرسیدم ولی دلم می‌خواهد همین را بنویسم. حسم همین کلمه‌ست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر