۱۴۰۱ اسفند ۵, جمعه
قضیه اول
آدم هرچقدر هم بدود، شب سفر خستهست. یک ساعت زودتر از مهمانها رسیدم. رفتم توی اتاق، پاها را چسباندم به شوفاژی که داشت سرد میشد و کنار چمدانی که لبالب پر بود، پایین تختم دراز کشیدم. عادت قدیمیام برگشته بود؛ به وقت خستگی زیاد باید کف زمین بخوابم. شوفاژ سرد شده بود، میدانستم از فردا شب سرمای بیشتری در انتظارم است و باید از لحظات آخر استفاده کنم. دستم را بردم سمت لحاف کودکیم. لحاظ بنفشی که رویش مروارید دوخته شده و مامانجون روی ملحفهش گلدوزی کرده و نوشته تولدت مبارک . خودم را پیچیدم لای لحاف و سعی میکردم از فردا نترسم؛ از این خودخواستهترین سفرم که نمیدانم قرار است پرده از کدام راز زندگیم بردارد. فکر کردم به چند روز پیش، به اینکه یادم رفت به مشاورم بگویم بعد از سالها احساس «تنهایی» میکنم. پتو را محکمتر بغل کردم و ... بقیهش را یادم نمیآید.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر