۱۴۰۱ بهمن ۲۷, پنجشنبه
رد ریمل روی گونهها
قبل از اینکه نوشتن این پست را شروع کنم دنبال جواب سوالی میگشتم که درد زایمان چند برابر پریود است. اولی را من تجربه نکردهام و با تجربهی دومی میخواستم به یک جواب حدودی برسم. سرآخر علما در اینجا هم با هم اختلاف نظر دارند و به همین منظور بعضی حتی میگویند پریود میتواند دردناکتر باشد. اما من همچنان کلاسیک به قضیه نگاه میکنم و میگویم اگر درد پریود را یک بگیریم و درد زایمان را ۱۰، درد «حرف زدن» در جایگاه ۷ قرار میگیرد. این ۷ را برای این میگویم که ۱۰ را نمیدانم وگرنه که با هر بار «بیا حرف بزنیم» درد بیرون راندنِ چیزی از وجودم مرا پارهپاره میکند.
پیشترها وقتی موضوعی آزارم میداد در تنهایی ساعتها میگریستم اما وقت دیدار که میشد، مثل یک چوب خشک مینشستم و حرف میزدم. دروغ چرا، بعضی وقتها دلم میخواست هرطور شده در دیدار اشکم دربیاید، که ثابت شود چقدر رنجیدهام. که شاید آینهای شود در برابر آنهمه غصههای تنهایی. فایده نداشت و نمیشد. اما همه چیز به نظرم از بهار آن سالی شروع شد که بعد از یک سکوت و نگاه طولانی، رد اشک سرازیر شد و هرچه کردم بند نیامد. بعد از آن، شبیه آدمی شدم که سر و ته شده. نه فقط از این لحاظ که حالا بر عکس قدیم، مدام و بیوقفه در عموم ملاقاتهایی که شیرهی جانم را میگیرند جعبههای دستمال کاغذی خالی میشود، بلکه به این معنا که حدش به جایی رسیده که فقط کافیست سرم خم شود. کاسهی چشمم که همیشه مثل حوض وسط میدان پر است، برمیگردد و خالی میشود.
این بار تلاشم در جهت عکس پیش میرود. این دفعه مدام روشهای گریه نکردن را جستجو میکنم. بارها قبل از حرف زدن تمرین میکنم تا شاید در تمرین، آب دریاچهی چشمهایم خشک شود اما افاقه نمیکند. به آنجا میرسم که میگویم «من از اینکه همین الان پیش تو اشکم در میآید هم خجالت میکشم». برای همین است که حرف زدن میشود آن بچهای که زنده شدنش درد بسیار برایم دارد. سخت بود و سختتر میشود. آنقدری که اول اتوبان وقتی در ماشین نشستیم بگویم «میخوام باهات صحبت کنم» و بعد یکساعت و نیم در ترافیک را ساکت بمانم و هی بغض قورت بدهم.
چند ماه شده راه نمیدانم. تمرین زل زدن و حرف داشتن و حرف نزدن. گاهی از خودم میپرسم کی به قول آلپاچینو در بوی یک خوش زن «تفش میکنم بیرون». جوابش را دیشب پیدا کردم؛ وقتی دیگر اشکم در نیاید.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر