۱۴۰۱ بهمن ۲۳, یکشنبه

از اول سرمشق بنویس

آخرین ترکیب برنده‌ای که برای خواب پیدا کردم، نصف قرص سبز، یک قرص آبی و یک قرص سفید است. یکی‌شان زود می‌خواباند، یکی‌شان خواب‌ها را آرام می‌کند و یکی‌شان بیداری را آسان.  شب‌هایی هم هست که مجبورم این دوزها را بالا و پایین کنم تا با برنامه‌های روز بعدم جور شوند. این‌ها البته هیچ‌کدام مهم نیست. این دفعه داستان سر بیداری‌ست.

صبح‌ها همیشه یکی هست که زودتر از من بیدار می‌شود. بعضی وقت‌ها هیولای غم است، بعضی وقت‌ها یک آهنگ خیلی بی‌ربط و مسخره، بعضی وقت‌ها هم حرف‌هایی که آدم توی آینه با خودش می‌زند؛ یا از خودش می‌شوند. از آن جملات قصاری که روی دیوارها می‌نویسند مثلا. امروز نوبت سومی بود. از شدت دل درد جابه‌جا نمی‌شدم. شبیه بیمار قطع نخاعی بودم. چشم‌ها را هم خیلی باز و بسته نمی‌کردم، اما بیدار بودم. توی سرم تکرار می‌کردم: «همه‌ی عمر فرار کردم، یک بار تصمیم گرفتم بمانم وسط گود و بجنگم. ایستادم و جنگیدم و حسابی کتک خوردم. بعد با پای شل فرار کردم. این چه حماقتی بود؟». و بعد در ادامه‌ی روز مدام این حرف را با خودم تکرار می‌کردم. خودِ زخمی‌م را - که حتی در تصورات تنهایی‌ام هم اجازه‌ی قربانی بودن ندارد- تصور می‌کردم. بعد دوباره تکرار می‌کردم همه‌ی عمر فرار کردی، ابایی هم از این قضیه نداشتی. این دفعه اما سرت پایین است. بازنده داری در می‌روی. ترک زمین نکرده‌ای که ۳-۰ باخته‌ باشی. تو برزیلی هستی که ۷-۱ از آلمان باخته. 

ظهر، آن برف کذایی تهران همچنان می‌‌بارید. لپ‌تاپ را گذاشته بودم پشت پنجره. کار می‌کردم و برف می‌آمد و درخت پشت پنجره سنگین‌تر و خمیده‌تر می‌شد. به جناب گفتم امروز «زویا پیرزاد»م. دلم برای جهان داستان‌هایش تنگ شد. «عادت می‌کنیم» را توی این کتابخانه نداشتم. توی وب اسمش را جستجو کردم و برخوردم به آن تیترهای عسلی که به خیالشان خیلی هنرمندانه نوشته‌اند: « قصه از آنجایی شروع شد که از عادت کردن فرار کردیم و به فرار کردن عادت کردیم». تب‌ها را بستم و نوشتن از یادم رفت. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر