از میان دیوارنوشتهای عرب آن را یادم هست که از قول کودک سوری نوشته بود؛ اما من همه چیز را به خدا خواهم گفت. از تمام سریالحضرت یوسف آنجا را یادم مانده که در زندان به خودش آمد و دید چه اشتباهی کرده؛ چرا چیزی را از غیر خدا خواسته. از دعای عرفه،توی صحرای عرفات آن لحظهای را یادم مانده که میگوید: اشکو الیک غربتی و از میان آن سخنرانی آنجاش را یادم مانده که گفت یعقوبرو از همه برگردانده بود و گفته بود: روی من، شکایت و حزن من با خداست.
اینها را همه یادم مانده، چطور یادم نمانده بود نگاهم باید به بالاسری باشد؟ چرا آدم یادش میرود از آنجا که باید، کمک بگیرد. حیف ازاین همه تقلای بیهوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر