وقتی برای اولین بار فا (که معماری میخواند) خانهمان را دید، با تعجب مدام قطبنما را بالا و پایین میکرد تا خیالش راحت شود اشکال از آن است نه بنای خانهی ما. اشکال از قطبنما نبود و خانهی ما رو به شرق، یا حتی تا حدی شمال شرق، قرار دارد و این یعنی تقریبا کمترین میزان آفتاب و به طبع آن نور، نصیبمان میشود. نتیجهی این معماری هم منی میشود که صبح به صبح دنبال رد نور راه می افتم و بساطم را آنجایی پهن میکنم که سرعت شاتر بالاتر و ایزوی پایینتری بطلبد. پاییزها فقط به یک دلیل خوشبختترم، آن هم آن که نور متمایل میتابد و باعث میشود خانهی کمنورم که از بخت بدتر در طبقه اول قرار دارد، بیشتر از بقیهی سال نور بگیرد. رگههایش کش و قوس میآیند و از تخت و کمد رد میشوند و به سختی خود را به نزدیکی آینه و نقاشی پاول کله که روی دورترین دیوار نصب شده میرسانند. من مست نور و محو سایهها میشوم.
جلوی آینه ایستاده بودم که دیدم حالا که معجزهی نور هست و هرآنچه باید و نباید را در صورتم نشان میدهد، سوءاستفادهای کنم و برسم به داد ابروهای بیچاره. ابروهایی که تاجشان مایهی حسودی بعضیها میشود اما خبر ندارند سرعت رشدشان از بامبوهای مناطق مرطوب هم سریعتر است و در نتیجه بیرونش مردم را کشته تویش خودم را. همیشه توی موچین انتخاب کردن بدشانس بودم، پس یک بسته موچین برمیدارم تا برای هر قسمت از ابروها یکیشان به دادم برسد. تیزها برای تارهایی که زیر پوست میمانند، نازکها که خوب به هم میچسبند برای بیرون کشیدن تارهای حساس و آن یکی که جایی میانه میایستد برای سرعت بالایش. نور از سمت راست روی صورتم میتابد و سمت چپم کمی تاریکتر است. صدای جوش آمدن سماور میآید و معین فرخی، با اجرایی که هنوز دلم با آن صاف نشده، متن ترجمهاش را میخواند و میرسد به آنجایی که میگوید: «مردم مذبوحانه در حال مذاکرهاند که گذشته را تا جایی که میتوانند، حتی تا ابد ادامه دهند.» برای بار چندم وسوسه میشوم تا زیر ابروها را مثل عکسهای اینستاگرامی صاف و تمیز کنم و از این حالت عشایری به دور شوم. بعد دوباره نگاهی میکنم و با خودم میگویم حالا باشد برای بعد.
یک هفتهای میشود که قرصها را قطع کردهام تا آماده آندوسکوپی شوم. بعضی روزها فکر میکنم انقدر اسید معدهام زیاد شده که به محض اینکه دوربین را به سمت مریام بفرستند همانجا در اسید ذوب شود. پونه دم میکنم چون نعنا فلفلی برایم خوب نیست و چای صبحانه هم حالا نزدیک به دو سال است ممنوع شده. بابا چند باری گفت اصلا مهم نیست، هر چه دلت میخواهد بخور ولی هنوز جای دردهایم درد میکند و آنقدر قوی نشدهام که همچین ریسکی کنم. لیوان پونه را روی میز صبحانه میگذارم و کره را در سایهاش قرار میدهم، چون فکر میکنم همین یک ذره آفتاب توان ذوب کردن کره را دارد.
برمیگردم توی اتاق، آفتاب دارد به تهش میرسد. تنها جایی که باقی مانده گوشهی تخت زی ست. خودم را به زور کوچک[تر از اینی که هستم] میکنم تا بیشترین سهمم را از آن بگیرم. دراز میکشم و آزاده خانم براهنی به دست میگیرم. حیف است از این لحظه که با کار کردن و پر کردن فرمها و پیگیریهای اداری خرابش کنم. آزاده خانم اما رها میشود. فکرم میرود به یکی از آن هزار گفتگوی صف کشیده در ذهنم و برای بار هزار و یکم دوره میکنم حرفهایی که قرار است بزنم و حرفهایی که احتمالا بشنوم را. اشک خیلی یواش از روی گونهام پایین میآید. آنقدر گریه کردن در وجودم سریع و غیرارادی شکل میگیرد که بعضی اوقات به وسط که میرسد دلیلش را میفهمم، گاهی هم به کل متوجه موضوع نمیشوم. شاید اشک نباشد اصلا، شاید به قول جیمِ فیلم بلو جی، صورتم نم میدهد. هرچه باشد دست خودم نیست. زیر تهماندهی آفتاب آذر خوابم میبرد. بیدار که میشوم رفته سمت خانههای آنطرف پارک، پیش صاحبخانههای خوشبختی که پنجرهشان رو به جنوب باز میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر