۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

هرگز نبوده قلب من، اینگونه سرد و خشک

دیروز تا حالا انقدر آه و نفس عمیق کشیده‌ام که شش‌هایم به اندازه‌ی یک قهرمان دوی ماراتن باز و توانمند شده‌اند. خواستم چیزی روی توییتر بنویسم، روی اینستا بگذارم یا جای دیگر اما با یک سوال ساده‌ی «که چه» مواجه می‌شدم. و یادآوری مهم‌تری که آن‌ها حتی لیاقت مورد خشم قرار گرفتن هم ندارند. قضیه‌ی وبلاگ اما فرق می‌کند. اینجا هر کاری دلم بخواهد می کنم؛ می‌نویسم که بنویسم. نه به کسی برمی‌خورد نه کسی به اشتباه به خودش می‌گیرد و خدا را شکر پای خیلی‌ها هنوز به اینجا باز نشده (و امید است که هیچ‌گاه باز نشود). مدت‌ها بود که ناراحتی‌ها و نگرانی‌هایم از حضور انسان‌ها خالی بود. مشکلاتم به پایان‌نامه و اقامت و این اواخر جنس چوب و رنگ دیوار و ارتفاع تشک و پیدا نکردن نصاب کف‌پوش محدود می‌شد. حالا دوباره برگشته‌ام به دنیای پیچیده‌ی روابط انسانی. درست وقتی که فکر می‌کردم وقت درو رسیده، زمینم تبدیل به مردابی شد که نه تنها بار نمی‌دهد بلکه مرا در خود فرو می‌برد. قبل‌تر اگر بود بر می‌گشتم سر زمین و همه‌ی جانم را می‌گذاشتم تا دوباره بار دهد. تا گندم بردارم و قوت غالبم دوباره برگردد. حالا اما تنها کاری که می‌کنم دوری از مرداب است. به درک که آخر کار چیزی برایم نماند. دنیا خیلی هم بر اساس قانون پایستگی پیش نمی‌رود؛ بعضی وقت‌ها همه چیز یک طرفه و بی‌مزه به پایان می‌رسد. حالا درست که باز هم شکست خورده‌ام ولی در عوض در میدان اشتباه، نبرد اضافه نمی‌کنم. رهاش می‌کنم، رهاش می‌کنم که بره رییس


۲ نظر: