آشپزخانه برایم میدان جنگ شده، یا رینگ بوکس یا دادگاه خانواده. یا هرجای دیگری که دارم بلند بلند حرف میزنم و حرف میشنوم. دلیل میاورم و گلایه میکنم و دعوا میکنم و کاری از کار پیش نمیرود. یک فرق کوچک بزرگ اینجاست. در آشپزخانه من تنهام. طرف مقابل اینجا نیست. خودم میزنم، خودم میخورم. خودم تیر شلیک میکنم، خودم زخمی میشوم. خودم داد میزنم خودم سکوت میکنم. مثل عریضه نویسهای دم دادگاههای خانواده با هر پیازداغی که درست میکنم عریضهای توی سرم میبافم. با هر سالادی که درست میکنم اجزای یک رابطه را دانه دانه وسط ظرف میچینم و با هر ظرفی که توی کابینت میگذارم رابطهای را تمام میکنم و صدق الله علی العظیم میگویم. روزی سه وعده غذا درست میکنم و سه هزار وعده گفتگو میچینم و تاریخ احتمالی گفتگوی واقعی را تعیین میکنم، بعد آب را توی کتری میریزم و وقتی صدای قلقل بلند شد، قاضی خانواده میشوم و وقت اضافه تعیین میکنم که شاید در این فرصت باقیمانده همه چیز خودش به یک باره درست شد و نیازی به ترکشهای جنگی و دستکش بوکس و چکش قاضی نباشد. هیهات.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر