جای مورد علاقهام در ماشین، صندلی کنار راننده است. نه تنگ و تاری صندلیهای عقب را دارد و نه مسئولیت خستهکنندهی رانندگی. نشستن آنجا همان حسی را بهم میدهد که نشستن بالای کوهها و زل زدن به شهر. فرصتِ کوتاهِ برای خودم بودن است.
شلوغی این روزها دنجی صندلی را ازم گرفته بود. یا مجبور بودم پای لپتاپ باشم، یا مشغول جواب دادن بینهایت پیام و تماس روی موبایلم. کیفیت صندلی زیر سوال رفته بود و من هم تنها لژ اختصاصیام را از دست داده بودم. شلوغی این روزها همه چیز را گرفته بود. همهی فرصتهای آرامش یا هیجانبخش را. شب آخر که شد، تنها فرصتم، لذت بردن از صندلی کنار راننده بود. جز این کار دیگری نمیشد کرد. حالا گیرم هر چقدر هم کم، به اندازهی تونل نیایش، اما مهم بود. موبایل را کنار گذاشتم و صندلی را تخت کردم. فا آهنگهای مورد علاقهش را گذاشته بود و صورتم یکی در میان زیر نور و تاریکی، سیاه و زرد میشد. چشمهام از خستگی شبیه دو حوض خالی، روی لبم لبخندی از ناکجاآباد و توی سرم خالیتر از حوضهای دور چشمها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر