یک. قضیه از این قرار است که من در بچگی نقاش خیلی بدی بودم و چیزی که این موضوع را سختتر میکرد این بود که عمیقا دلم میخواست نقاشی بلد میبودم. یکی دوبار برای مدتی کلاسهای نقاشی رفته بودم اما نتیجه نداده بود و من هم رها کرده بودم. کلاس سوم که بودیم یک بار به طرز اتفاقی یک نقاشی را خیلی خوب شروع کردم، معلم بالای سرم کلی ذوق زده پرسید این واقعا کار توست؟ منم که روی ابرها سیر میکردم گفتم بله و هنوز نرمی ابرها را حس میکردم که گفت البته اگر به تو باشد از اینجا به بعدش را خراب میکنی! و بله، از آنجا به بعدش خراب شد.
دو. هنوز نمیدانستم چه رشتهای برای دانشگاه در سر دارم ولی گفته بودند اگر رشتههای هنری بخواهی حتما باید در دبیرستان Fine Art یا خودمانیترش همان نقاشی را برداری. من هم که از پنجم دبستان عطای نقاشی را به لقایش بخشیده بودم و قبول کرده بودم که آدمی در بعضی حیطهها استعداد ندارد و بهتر است وقتش را تلف نکند، ترسیده بودم. پرسیدم گرافیک چی؟ یا نساجی و عکاسی و هرچیز هنری به جز نقاشی؟ جواب نه بود. باید انتخاب میکردم. بالاجبار نقاشی را برداشتم.
سه. از در کلاس وارد شدم، معلم یک دسته کلید گذاشت روی میز و گفت این را نقاشی کن با آبرنگ. تمام تلاشم را به کار گرفتم و به نظرم با توجه به سابقهام، نقاشی قابل اعتنایی تحویلش دادم. معلم چه کرد؟ دفتر نقاشی من را بالا گرفت و گفت بیایید همه به این نقاشی بخندیم.
چهار. پایان دورهی دو سالهی نقاشی رسیده بود. مشغول امتحان نهایی بودیم. این بار معلم مثل پروانهی دور شمع، دور من میگشت. وسایل نقاشیام را هر روز قبل از رسیدنم آماده میکرد و مدام تکرار میکرد عالی شده و من مشتاق دیدن نتیجهی نهاییام. امتحان تمام شد و نمرهها را دادن و نقاشیها را قاب کردند. کار بقیه بچهها را توی راهروی مدرسه نصب کردند و کار من رفت در دفتر اتاق مدیر بنشیند.
پنج. کارهای بچهها را بعد از یکسال تحویلشان میدادند تا نقاشیهای بچههای دوره بعد را آویزان کنند. من هم رفتم به دنبال کارم. معلم گفت میشود تو نقاشیت را نبری؟ میخواهم این یکی را نگه دارم.
این یک داستان تکراری غمگینِ کلیشهای است که وقتی میخواهم ادای آدمهای دنیا دیده را دربیاورم تعریف میکنم. شبیه آن داستانهای قلابی که پرویز پرستویی روی صفحهی اینستاگرمش میگذارد و آخرش یکی دکتر حسابی از آب در میآيد یا پروفسور سمیعی یا انیشتین. ولی این یک داستان واقعی شخصی و حقیقی برای من است. آخرش پروفسور سمیعی نشدم ولی متاسفانه فهمیدم که آدمی با تمرین و تلاش میتواند خیلی چیزها را یاد بگیرد. میتواند از آن دخترکی که «حتما» نقاشیاش را خراب میکند تبدیل شود به دختری که نقاشیاش حداقل قاب میشود و در دفتر کار کسی برای همیشه ماندگار میشود. میگویم متاسفانه چون این قضیه برای آدم تنبلی مثل من بار عذاب وجدان زیادی میآورد. در هر امری که کوتاهی میکنم یاد این قصه میافتم و خودم را شماتت میکنم. یکیش همین نوشتن که مثلا همهی شور و شوق من است اما نه تنها در آن بهتر نمیشوم بلکه وقتی نوشتههای قبلم را میخوانم از این عقبگردم شرمنده میشوم. این وسط این چالشی که با همهی بالا و پایین رفتنها و کوتاه و بلند نوشتنها، برای خودم تعیین کردم یک بار دیگر من را مجبور کرد به تمرین برای نوشتن. به هر جان کندنی بود، به ۳۰ رسیدم. سه یا چهار بار وسطش شانه، شما بخوانید بنزین، خالی کردم و ننوشتم. اما هر طور که بود به انتهای خط رسیدم. گیرم که نفر آخر شدم، از دور مسابقات حذف شدم اما خط پایان را دیدم. ولی باز هم یاد گرفتم برای هرچیزی باید هزینه داد و چه هزینهای کمتر از تمرین کردن؟ حالا امیدم به این است که فکر کردن به آن روزی که بالاخره قرار است یک وقتی از راه برسد و من کلی تمرین نوشتن کنم از بین برود و بشود هر روز من. منبر رفتن بس است. رسیدم به ۳۰ و همین هم جای شکر دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر