۱۳۹۸ مهر ۲۴, چهارشنبه

عروسک کوکی

اوایل فکر می‌کردم قرار است دوستان خیلی خوبی باشیم. مثلا او بشود چیزی شبیه جناب و من هم یک پیرزن عصبانی. ولی اینطور نشد. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ما قبل‌تر، در دنیایی دیگر مثلا، جایی خیلی دورتر از دیدار اولیه‌مان یک دعوای حسابی کرده‌ایم و ته قلب‌هایمان از هم متنفریم. آنچه داستان را پیچیده می‌کند این است که با این حس عجیبی که داریم، همچنان مدام توی روی هم لبخند می‌زنیم، با هم کار می‌کنیم، بحث می‌کنم، به همدیگر کمک می‌کنیم و همزمان با هم بَدیم و کینه داریم و حوصله‌ی همدیگر را نداریم. از یک جایی به بعد برایم شبیه بازی شده. دوستی با کسی که دشمنی دیرینه(از نمی‌دانم کجا) با هم داریم ولی انگار هرکداممان منتظریم دیگری یک جای کار وا بدهد و بزند زیر همه چیز و نخود نخود هرکه رود خانه‌ی خود. حداقل تا اینجای کار، اینطور نشده و دوتایمان داریم همزمان در سنگر دوستی و دشمنی می‌جنگیم و به مقاومت ادامه می‌دهیم. دنیای عجیبی‌ست و رابطه‌ی ما هم از عجایب این دنیا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر