۱۳۹۸ مهر ۹, سه‌شنبه

پاییز به مثابه‌ی مسابقات وزنه‌برداری سنگین‌وزن‌ها

ساعت ۳ ظهر بود. رفتیم توی مغازه دنبال یک جفت دستکش، بیرون که آمدیم شب شده بود. شب که نه اما آسمان سیاه بود و به کیفیت دوش هتل‌های ۵ ستاره باران می‌بارید. برنامه عوض شد، نشستیم توی ماشین و خودمان را رساندیم به خانه و رفتیم زیر پتو و قرار شام را کنسل کردیم. دو تا بغض بودیم که به بیرون نگاه می‌کردیم و به روی خودمان نمی‌آوردیم. خوابیدیم توی روزی که شب بود و بیدار شدم توی شبی که شب‌ترین بود. توی آن حالی  که نه می‌دانستم کجایم و چه وقت روز و سال است، فقط یک سوال توی ذهنم بود: «سال دیگه این موقع من کجام؟» 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر