۱۳۹۸ مهر ۸, دوشنبه

عمرم به شمارش بود و نبودها گذشت

مامان زنگ زد به بابا که ما نزدیک خانه‌ایم، اگر می‌رسی برای ناهار بیا خانه. بابا هم جور کرد و آمد. بعد دوتایی نشستن روبروی من و من هم روی نیمکت لم داده بودم. غذا می‌خوردند و تماشایشان می‌کردم . گوشی را درآوردم و عکس گرفتم، بعد گفتم: «هیچ می‌دانید چند شبانه‌روز صبر کردم و چندین بار این لحظه را در ذهنم متصور شده‌ام تا بالاخره امروز واقعن کنار هم بنشینیم و زیر نور آفتاب ناهار بخوریم؟». بابا بغض کرد، مردمک‌های شیشه‌ایش خیس شد و گفت:‌«زندگی همینه، دور هم بشینیم. بقیه‌ش هیچ»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر