۱۳۹۸ مهر ۷, یکشنبه

مثل تصویری که روی سقف اتاق نقش بسته باشد

توی همان نوت‌هایی که قبل‌تر اشاره کردم موضوع نوشته‌های شبانه‌ام را می‌نوشتم همه چیز را خیلی مختصر ثبت کرده و رفته‌ام. مثلا یکیش بوده «شلوغی روزها». حالا من با این حافظه‌ی ماهی‌صفتم خیره نشسته‌ام به موبایل که زن حسابی این چه طرز یادآوری‌ست. قضیه به آنجا رسیده که من و دانشمندانی که دنبال رقم بعدی اعشار عدد پی هستند، در حال حاضر به یک اندازه با موجود ناشناخته‌ای مواجه‌ایم. کمی اغماض هم اگر بکنم، کار من سخت‌تر است. احتمالا خواسته‌ام بگویم این روزها خیلی شلوغ‌ام، که به قول استادمان این یک جمله‌ی خبریست و روایتی را در برنمی‌گیرد، پس این نظریه رد می‌شود. یا شاید خواسته‌ام بگویم شرق را به غرب وصل می‌کنم و در انتها شمال را به جنوب می‌رسانم که این هم کار تازه‌ای نبوده. فرضیه‌ی دیگر اسب تازی بودن من است که باز هم قصه‌ی همیشگی‌ست.  چیز دیگری که به ذهنم می‌رسد، حس و حالم از شلوغی آن روزهاست. یک انگیزه‌ی بزرگ که شب‌ها خواب را از من می‌گیرد و صبح‌ها هم زودتر از همیشه بیدارم می‌کند. گذر زمان را نمی‌فهمیدم و از اینکه صبح تا شب را در خیابان‌های شهر به دنبال هزار و یک‌ چیز می‌گشتم حس خوبی داشتم. شاید هم می‌خواهم از گلایه‌ها بنویسم، که تحت هر شرایطی رهایت نمی‌کنند، حتی وقتی ببینند و بدانند که بیشتر از همیشه‌ی همیشه در حال دویدنم. نمی‌دانم، شاید هم چیز دیگری می‌خواستم بگویم. هر چه بوده پیامش در همین دو کلمه است؛ شلوغی روزها. 
دقیقا لحظه‌ای که نقطه را گذاشتم و به سمت دکمه‌ی انتشار می‌رفتم، یادم آمد شلوغی روزها نشان از چه بود. از این بود که تمام روز را می‌دویدم و حتی وقتی پشت فرمان بودم یا صندلی کنار راننده، مشغول پیگیری کار و چک و چانه با این و آن. اینطوری هرچقدر هم ذهنم توانمند باشد و چندکاره(که نیست)، باز هم وقت نمی‌کردم به بعضی اتفاقات بیاندیشم. اما امان از شب‌ها. شب‌ها که وقت استراحت کم بود و با آن همه دغدغه‌ی روز، یک دفعه یاد و خاطره‌ای آن وسط هوار می‌شد. آدمی را از یاد بعضی نفرات گریزی نیست، حتی اگر تمام روز را مثل اسب تازی بدود و تشنه و گرسنه و بی‌خواب باشد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر