بهم گفته بودند که به زن باردار بسپر برایت دعا کند، یا کسی که دلش شکسته، یا کسی که درد میکشد...انگار که خدا رنج میدهد، جاش برایت امتیاز کنار میگذارد. ولی این دفعه دلم میخواست به کسی بسپارم که خیلی شاد است. شاید شادترینِ تمام عمرش. دخترک وقتی چشمهاش برق میزد، وقتی بالا و پایین میپرید، وقتی از خجالت لپهاش سرخ میشد و چشمهاش ریز، به خدا نزدیکترین بود. دلم میخواست بروم در گوشش بگویم همین الان من را دعا کن. همین الان که بغل خدا نشستهای و صدات توی گوشش پیچیده. نرفتم و نگفتم، فقط خدا را قسم دادم به شادی دل دیگری که انقدر معصومانه لبخند میزد. حالا نشستهام تا جواب دعایم به شادی برسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر