۱۳۹۸ مهر ۵, جمعه

۲۲

درست مثل دانش‌آموزی که برگه‌ی امتحانی‌اش زیر دست معلم است و جرئت ندارد به دست‌های معلم نگاه کند، از ترس اینکه نتوانستم به عهدم وفادار بمانم، جرئت باز کردن این صفحه را نداشتم. می‌دانستم پام به تهران برسد یک بلایی سر این تصمیم سی‌روزه می‌آید ولی نمی‌دانستم کار به جایی برسد که حتی فرصت نکنم از این سمت و سو رد شوم. این وسط برای آنکه خودم را کمی تسکین دهم، هر روز موضوع متن شبم را می‌نوشتم و اما شب نرسیده به بالش بیهوش می‌شدم. حالا آمده‌ام که جبران کنم.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر