۱۳۹۸ شهریور ۲, شنبه

پیراهنش شبیه تو بود

خاطره‌های واقعی کم بود، حالا فکر خاطراتی که می‌توانستند به وقوع بپیوندند آزارم‌ می‌دهد. سفرهای نرفته، حرف‌های نزده، دعواهای به جامانده، خنده‌های به لب نشسته، بغل‌ها... بغل‌های گرم و محکمی که نبوده بیشتر از همه‌ی آن اتفاقاتی که افتاده آدم‌ را پیر می‌کند. آدم که نیست، دستگاه خاطره‌سازی و تخیل بی‌جاست. کافی‌ست جایی باشی غیر از معمول همیشه و یک لحظه سایه‌ی غربت را احساس کنی. آنوقت است که سیاهی‌ها یادت می‌رود و انگار که آنچه گذشته فقط گل و بلبل بود، بار حسرت به دوشت می‌گذارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر