خاطرههای واقعی کم بود، حالا فکر خاطراتی که میتوانستند به وقوع بپیوندند آزارم میدهد. سفرهای نرفته، حرفهای نزده، دعواهای به جامانده، خندههای به لب نشسته، بغلها... بغلهای گرم و محکمی که نبوده بیشتر از همهی آن اتفاقاتی که افتاده آدم را پیر میکند. آدم که نیست، دستگاه خاطرهسازی و تخیل بیجاست. کافیست جایی باشی غیر از معمول همیشه و یک لحظه سایهی غربت را احساس کنی. آنوقت است که سیاهیها یادت میرود و انگار که آنچه گذشته فقط گل و بلبل بود، بار حسرت به دوشت میگذارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر