۱۳۹۸ مرداد ۱۴, دوشنبه

دیازِ پام، اگزازِ پام، آمی‌تریپتیلین سگ‌کش*

امشب یک مدل جدیدش را امتحان کردم. این سطور را که می‌نویسم بی‌صبرانه منتظر اولین خمیازه‌ام. بعد دومی و سومی و همینطور زیاد شدن خمیازه‌ها و سنگین شدن پلک‌ها و مهم‌تر از همه خاموش شدن فنِ مغز و بعد هم اگر خدا قسمت کند؛ خواب. مکه که رفته بودم هرکجا می‌گفتند اینجا محل برآورده شدن آرزوهاست، یک خواسته‌ی بی‌ربط به حاجات بقیه داشتم که همه‌جا با خودم می‌بردم و آن چیزی نبود جز «سحرخیزی». حالا هفت سال می‌گذرد و من همچنان در حسرت رسیدن به آن آرزو به سر می‌برم. نه تنها قدمی نزدیک‌تر نشدم. بلکه همینطور دورتر و دورتر می‌شود. سختی کار اینجاست که من شب‌ها را هم دوست دارم. پرسه‌های تنهایی در سکوت شب، کار کردن در زمانی که همه خوابند و یا حتی خیره شدن به سقف. چیزی که سختش می‌کند استرس فرداهاست. بارها مقاله‌های علمی را می‌خوانم که بعضی مردم همین‌اند، به قولی جغد شب‌اند و این هیچ اشکالی ندارد ولی به محض اینکه روزی موفق می‌شوم که صبح‌ زود بیدار شوم و کلی از کارهایم راه می‌افتد ناامید و افسرده می‌شوم که اگر روتین خوابم درست می‌شد زندگی خیلی بهتر بود. وسط نوشتن این یادداشت سرم به کارهای دیگر گرم شد. حالا که برگشته‌ام به تمام کردنش، پلک‌هایم سنگین شده و ذهنم کُند اما می‌دانم این فقط شروع ماجراست و تا لحظه‌ای که خواب مرا با خودش ببرد تلاش‌های بسیار مانده. با این حال، امیدوارم به قرص‌های جدید. شاید این یکی اثر کند و منجی من شود، هر چند که در این مورد تقریبا مطمئن شده‌ام نجات دهنده در گور خفته ا‌ست. کاش من هم بخوابم، کمی این‌ور تر از گور. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر