۱۳۹۸ مرداد ۱۳, یکشنبه

او می‌کشد قلاب را*



در این یادداشت قصه‌ی فیلم «ستاره‌ای متولد می‌شود» تا حدی لو می‌رود.


همیشه و بیشتر از آنچه که باید، از پایان یک رابطه غصه‌ام می‌گیرد. همین دیروز اصرار داشتم که نون را به فکر کردن چندباره وادار کنم، شاید که برگردد به آن رابطه‌ی قبلی. یا امروز صبح سر میز صبحانه به دخترک می‌گفتم: یعنی واقعا هیچ راهی ندارد؟ خبر جدایی را که می‌شنوم، هزار بار با خودم می‌گویم حتما چیزی بینشان بوده، حتما از وضعیت الانشان راضی‌ترند و هزار حتما دیگر. ولی یک جایی ته دلم که هیچ‌جوره نمی‌توانم انکارش کنم  می‌خواهم همه‌ی آدم‌ها برگردند به روابطشان. دوباره دوست شوند، زن و شوهر شوند، فامیل باشند، همسایگی کنند و برگردند به هر رابطه‌ای که یک روز عکس‌های رنگی داشته. دلم می‌خواهد فا به دوست چندین و چند ساله‌اش برگردد، دلم می‌خواهد زهره خانم با اینکه حتی دوبار از شوهرش طلاق گرفت باز برگردد. من تنها کسی هستم در آن خاندان که دلم می‌خواهد زن فلانی برگردد سر زندگیش و شاید تنها کسی در آن شهر که هنوز منتظر است شوهر اقدس خانم که یک روز گفت خداحافظ و از خانه بیرون رفت، بعد از ۴۰ سال به آن خانه برگردد. مریضِ تلاش دوباره‌ام. که شاید بشود درستش کرد. تبر نباید زد به ریشه‌های درخت کهنسال رابطه. سرمایه‌ی میانسالی را در جوانی نباید از بین برد. همه‌ی این‌ها البته لالایی‌هاییست در گوش بی‌خواب خودم چون به طرز احمقانه‌ای بارها پیش آمده که یک نقطه آخر خط گذاشته‌ام و رابطه‌ای را که روزی خیلی براق بوده، سیاه و سفید کرده‌ام. ولی حتی همین‌جا هم، با همین سابقه و توانمندی مسخره‌ام در گذشتن و دل‌کندن از آدم‌ها، مدام توی ذهنم روزی را تصور می‌کنم که سر راه این آدم‌ها قرار بگیرم. دروغ است اگر بگویم دیگر منتظر نیستم که روزی دوباره ی را ببینم، اول همه‌ی عصبانیتم را خالی کنم و بعد به صورتش زل بزنم تا ببینم دور از من چطور قد کشیده. 

نوشتن ازش را گذاشته بودم برای وقتی که آب‌ها از آسیاب افتاد. اسکار و گلدن گلوب و جدایی لیدی گاگا و به هم خوردن رابطه‌ی بردلی کوپر بگذرد و همه‌ی این چیزها فراموش شود تا وقت آن شود که در مورد آن «قصه» بنویسم؛ فارغ از هر چیز دیگری.


قبل از آن ضربه‌ی آخر به حد کافی صبوری کرده بود. وقتی بدون رقصنده‌ها بالای سن رفته  و ناامید از انتظار دیدن مرد به پایین آمده بود. وقتی اسامی نامز‌د‌ها اعلام شد و نبود که در آغوشش بگیرد. وقتی مرد خیلی بی‌پروا گفت «تو زشتی». همه‌ی این‌ها گذشت و من نگران نمی‌شدم. اَلی از پس همه‌ی این‌ها بالغ می‌شد اما قصه‌ی روز اهدای جوایز نگران‌کننده بود. درست لحظه‌ای که جک روی زمین می‌افتد. مدام خطاب به زن با خودم تکرار می‌کردم، کم نیار کم نیار، رهایش نکن. تقریبا مطمئن بودم که اینجای کار عصبانی از در بیرون می‌رود که برود برای همیشه. ولی این دفعه قصه با من یار بود. سکانس بعد توی حمام به دادش می‌رسید و آرامش می‌کرد. بعدتر می‌رود به ملاقاتش و از همه مهم‌تر منتظر می‌ماند تا به خانه برگردد. لبخندی پهنای صورتم را گرفته بود که  دیدی شد. چقدر خوب شد که صبر کردی و چه قشنگ سفت چسبیدی به چیزی که خیلی بیشتر از این‌ها می‌ارزد.

واکنشم به صحنه‌ی خودکشی فقط یک کلمه بود: «احمق!». حرص می‌خوردم که هرچه این زن رشته کرد، پنبه شد. 
بعد فکر کردم دنیا همین است لابد. آدم‌ها از تمام وجودشان مایه می‌گذارند برای حفظ چیزی، هر آنچه دارند را به گود می‌آورند ولی آخر کار یکی هست که گند می‌زند به همه‌ی نبردها تا یک مشت بازنده به جا بماند. کنترل  همه چیز دست ما نیست، هرچقدر هم تلاش کنیم باز یک اتفاقی هست که خرابش کند. ثمره‌ی تکاپوی ما شاید فقط به تاخیر انداختن این اتفاق باشد.

حالا می‌خواهم لالایی به گوش خودم بخوانم. که حواسم باشد رنج هم جزوی از این تلاش است. شاید مهمترین قسمتش حتی. تلاش برای حفظ آنچه به سختی شکل گرفته. پس برای نگه‌داری‌اش ادامه می‌دهم. تقلا می‌کنم که هر آنچه در زمان مستی و هوشیاری به دست آورده‌ام از دست ندهم. که نگذارم دیگری(حالا زمانه یا شخص و یا هر اتفاقی) به راحتی طناب دار به دور گردنم بپیچد. تصمیم گرفته‌ام همچنان جان بکنم برای آنچه به جان کندن به دست آوردم. این گونه زندگی کنم


*سعدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر