مثل گربهها نشسته بودم پشت پنجره و به باران بیامان نگاه میکردم. هرچه من تلاش بیشتر میکردم برای بلند شدن و بیرون رفتن، باران تندتر میبارید. نمیدانم از کی اما چند وقتیست که خواب شب را درست مثل اتفاقات روز باور میکنم. اگر کسی در خواب بدرفتاری کند، فردا در بیداری از او دلگیر میشوم، اگر اتفاق خوبی بیفتد، فردایش جشن و عروسی دارم. نتبجهی خواب شلوغ و بیسر و ته دیشب، پریشانی صبح بود. هرچه هم سعی کردم با کار کردن حواس خودم را پرت کنم نشد که نشد. یک ساعت روی زمین به فرش و ملحفه پناه بردم و فرندز. بابا زنگ زد که با می حرف بزن. حرف زدم و دیدم همچنان مرا به خاطر نمیآورد. برای بار چندم پرسید کجا زندگی میکردی؟ رشتهی تحصیلیت چه بود؟ همه را گفتم و بعد گفت پس زهرا کجاست؟ گفتم زهرا منم و حوصلهش ته کشید. باران تمام شده بود و هوا ابری بود. جان من ته کشیده و راهی نبود جز پناه بردن به رختخواب. یک ساعت بعد از خواب بیدار شدم و دل دادم به خیابان خیس بعد از باران. خرید کردم و سبزی پلو با ماهی درست کردم تا شاید یک جایی این زنجیرهی بیحوصلگی باز شود. منتظر بودم بچهها برسند تا شام بخوریم، زی زنگ زد و گفت کیفم را دزدیدند. دیدم این قصه سر دراز دارد و مقاومت بیخود است، منم حرفی جز تعریف کردن روزم ندارم. پس اینها را نوشتم تا لااقل یک علامت مثبت روی دفتر امروزم بماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر