۱۳۹۸ مرداد ۱۷, پنجشنبه

هرچه خواهی کن ولی هجران مکن

بابا گفت دیروز از کنار اتاق فا رد شدم و‌جای خالیش معلوم‌نر از قبل شد، وارد اتاقش نشدم چون چیزی نمانده بود که گریه‌ام بگیرم. بابا این را پشت فیس‌تایم گفت و ما این ور خط وسط مهمانی نشسته بودیم که ناگهان دماغ من قرمز شد و اشک چنان در طشت چشمانم پر شد که اگر درجه‌ای سرم به زمین خم می‌شد گرانش زمین  حساب کار را یک‌سره می‌کرد. در یک ثانیه به تمام لحظاتی که دلش برای ما و دل ما، و دل پرحسرت من، برایش تنگ می‌شور‌فکر کردم و برای بار یک ملیارد و دویست و سه ملیون و هفتصد هزار و پانصد و شصت و پنجم از خودم پرسیدم: مگر زندگی چقدر ادامه دارد که این همه را در دوری بگذرانیم. یک لیوان نوشابه خوردم و گاز نوشابه را بهانه‌ی اشک‌ها کردم. بعد هم خاطره گفتیم و چای نوشیدیم و‌هندوانه خوردیم و انگار نه انگار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر