مشق دیشب را یادم رفت بنویسم. دقیقا به همین سادگی، و دارم خودم را دلداری میدهم که فراموشکاری مجازات ندارد. البته که به نظرم دارد، مجازات سنگینی هم دارد ولی خب حالا آن صورت بخشندهام رو آمده و خودم را میبخشم.
برای توصیف این روزهایم به همه میگویم شبیه مهندسهای عسلویه شدم. همانهایی که دو هفته کار میکنند و دو هفته استراحت. یک دفعه به خودم آمدم دیدم مدت استراحت تمام شده و مثل اسب تازی شروع به دویدن کردم. همین اسب تازی بودن باعث شد که امروز هر چه هم تلاش کنم، سر آخر به دعای عرفه نرسم. تمام روز توی ذهنم خاطرات سفر مرور میشد. از عرفات اگر بخواهم بخواهم بنویسم میتوانم از رسیدن به آن دشت بیآب و علف در دل شب بگویم. از آفتاب تیز ۶۰ درجه بدون کولر و هیچ وسیلهی خنک کننده. از چادرهای رها در باد عصر و پیر و جوانهای گرمازده شده. از جایی میان آسمان و زمین. میتوانم از خواب دم صبح بنویسم که با صدای قشنگترین اذان در عجیبترین و سینماییترین لوکیشن تاریخ، برای همیشه در ذهنم ماندگار شد. بیشتر اگر بخواهم بگویم میتوانم از آدمهای پیچیده شده در لباسهای سفید، روی آن کوه سیاه بنویسم؛ کوه انتظار. همانجا که یک بار هبوط «آدم» را رقم زده و بارها عروج بسیاری آدمیان را. من از عرفات میتوانم هزار هزار قصه و تصویر و خاطره بنویسم، اما چیزی که برای من تا همیشه گوشهی ذهنم میماند فرازی از انتهای دعای روز عرفه است. آنجا که همینطور خیره به صفحهی کتاب دعا نگاه میکردم و بیشتر از آنکه به متنش فکر کنم غرق صدای مداح شده بودم، تا لحظهای که خواند «اَشْکُو اِلَیْکَ غُرْبَتى وَبُعْدَ دارى». بعد از آن اشک بود که از چشمان من جاری میشد و بعد از آن بود که فهمیدم در دل این همه غربت باید به چه کسی و به چه زبانی پناه ببرم. عرفات پایان سیاهی تنهایی در غربت بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر