اگر امشب هم به نتیجه برسم، سومین «شب»یست که خوابم میبرد. حتی اگر این دفعه هم مثل هزاران دفعه قبل شکست بخورم، باز هم اوضاع فرق میکند. خوب که فکر میکنم، این موضوع بیشتر از اینکه مدیون قرصها و حرفها و تمرینها باشد، مدیون تربیتیست که پیش گرفتهام. دقیقا کاری را میکنم که مامان ۱۸سال پیش در خانهی امیرآباد میکرد. ساعت ۸شب آن موقع، وقت خواب ما بود و این موضوع با مهمان و تعطیلات و تابستان و زمستان تغییری نمیکرد چون بدن من باید تربیت میشد. حالا بیشتر از همیشه همین «بدن من» برایم مهم شده و دارم یاد میگیرم برای تربیت کردنش باید بعضی چیزها را کنار بگذارم، چه مهمانی که توی هال تا صبح بیدار است و چه سریالی که خیلی هم مشتاق دیدنش هستم. درست مثل همین وبلاگ که با همین حال خمار باید نوشته شود؛ هر چقدر کم اما هر شب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر