یک قاشق زعفران قاطی دمنوشم کردم تا قبل از اینکه در این نبرد نابرابر هورمونها اخلاق را ببازم، پریود از راه برسد و همه چیز را بیرون بریزد. از عصری کمین کرده بودم بلکه شیشهای بشکند، آبی بریزد یا کسی دادی بزند تا بهانه دست من برسد که از کوره در بروم و یک دل سیر اشک بریزم. بعد دیدم شیشه هم دیروز شکسته بود و اتفاقا شیشهی یکی از دوستداشتنیترین فرشتههای کلکسیونم بود ولی من همچنان اشک نریخته بودم؛ چون لابد طبق یک قانون نانوشته و نبسته و حتی از ذهن رد نشده، باید آستانهی تحملم را بالا ببرم و واکنشهای احساسی و هیجانی به خرج ندهم. احساس میکنم هیجانات و احساساتم را درست مثل شکلاتها و برچسبهای رنگی کودکی در یک صندوقچه جمع کردهام برای روز مبادا. قفقط ترسم از این است که عاقبتشان به شکلاتهایی که دور ریخته شد و برچسبهایی که دیگر نمیچسبیدند شبیه شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر