۱۳۹۸ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بندهای غم عاقبت از دلتان باز می‌شود


از بین آدم‌هایی که واژه‌ی لم‌کده را خوب درک کرده بودند و روی مبل‌ها ولو شده بودند، تنها ما بودیم که خیلی صاف و محکم، انگار که در کلاس یوگا باشیم روبروی هم نشسته بودیم. من رفتم بودم تا بالاخره بشنوم. مجبور شده بودم به قبول مسئولیتِ شنیدن، که خب با همه‌ی سختی‌اش در نظرم صدها برابر آسان‌تر از مسئولیت پرمخاطره‌ی دوست داشته شدن است. او به خیال خودش همه چیز را خیلی رویایی و فانتزی تعریف می‌کرد که ببین، بی‌خود نیست اتفاق الف و ب و ج و الی آخر پشت سر هم افتاده‌اند. یا ادامه میداد که هر بار خواستم رو برگردانم نشانه‌ای مرا سر جایم نشاند و به ادامه‌ی مسیر ترغیب کرد. من که اینجور موقع‌ها به قول خانم شین حسابی روی احساساتم می‌نشینم تا صدایشان در نیاید، خیلی عادی گفتم دلخوش نکن. تو این اتفاقات را دیدی، چون دلت می‌خواست ببینی. مثلا من الان به سیب‌زمینی فکر می‌کنم و در هفته‌ی آینده هزار نشانه برایت می‌آورم که مرا به سیب‌زمینی وصل می‌کند. این را گفتم و بحث را تمام کردم. همه‌ی حباب‌های فانتزی و رمانتیسم را یک جا ترکاندم. 

این‌ها را گفتم تا قبل از اینکه کسی حرفی بزند، خودم اعتراف کنم که من هم به اندازه‌ی شما و یا حتی بیشتر از شما مطمئنم که آدم وقتی دلش می‌خواهد اتفاقی بیفتد، نشانه‌ها را به همان مسیر وصل می‌کند. مثلا من الان دلم می‌خواهد دل بدهم به آن فال حافظی که برایم گفت «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم» و بعد برای اثباتش به فال بعدی رجوع کنم که تعبیرگر گفته بود ناامید نباش از رسیدن خبر و مهمتر از آن، جایی که گفته بود به چیزی یا کسی شک نکنید! من دلم می‌خواهد به این همه‌ گل و بلبل دل بدهم ولی یادم می‌آید دفعه‌ی آخری که آقای حافظ گفته بود یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور، تا ۸۷ روز بعدش هر شب گریه می‌کردم و یوسف انگار به جای کنعان همان مسیر مصر را پیش گرفت.  شمشیر دولبه امید را دستم گرفته‌ام و دل دل می‌کنم که کدام سمتی بروم. دل بدهم به حافظ و به کسی شک نکنم و منتظر بمانم یا عطای همه‌ چیز را به لقایش بسپارم و مطمئن باشم همه‌چیز یک تصادف مسخره است؟
 کاش علم غیب داشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر