قبلترها اگر کسی شب آخر (شب قبل از سفر) نمیآمد، ابرهای همه عالم در دلم گریه میکردند. حالا اما چند سالیست که هرچه آدم کمتر، حال من بهتر. بهتر که نمیتوان گفت، ولی کمتر بدتر خواهم بود. شب آخر کلافهام، از زمین و زمان گلایه دارم. دوباره همهی چیستیها و چراییهای زندگی و مهاجرت به سراغم میآیند، روزها و شبها را دوره میکنم و در ذهنم تاریخ آن روز فرضی که به همهی این رفتنها و آمدنها خاتمه میدهم را معین میکنم و بعد همچنان که غر میزنم زیپ چمدان را میبندم. به جایی رسیدهام که خانهها برابر شدهاند، همزمان از هردو خسته و دلتنگ دیگری میشوم. ته دلم هنوز به یک سو متمایلتر است اما نمیتوانم سوی دیگر را نادیده بگیرم و این یعنی به نقطهای رسیدهام که تا آخر عمر بیخانمانم. جایی آرام نمیگیرم و همیشه در طلب خانه به این سو و آن سو میروم. حالا یک کولی واقعی شدهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر