۱۳۹۶ اسفند ۲۸, دوشنبه

بهار ما گذشته شاید





سر و صدای آهنگ در سالن خیلی زیاد بود. برای اینکه صدایمان به هم برسد دستمان را روی دهانمان، کنار گوش دیگری می‌گذاشتیم و بلند داد می‌زدیم. گفتم اگر به هر دلیلی پدر و مادرهایمان با هم کنار نیامدند ما باید برای همیشه دوست بمانیم. گفت من هم همین فکر را می‌کنم. دوستی ما جداست. 
نشان به آن نشان که پدر مادرهامان خیلی زود مشکلشان حل شد و ما هنوز که هنوز است هم را ندیده‌ایم. حیف از آن کودکی و نوجوانی که به جوانی نرسید.

به عقب که برگردم، به عقب که برگردیم، آدم‌هایی در زندگی‌مان بوده‌اند که روزی قرمز پررنگ بودند و حالا طوسی کمرنگ شده‌اند. پاک نشدند چون نخواستیم. دلمان نمی‌آید پاک‌کن، لاک غلط‌گیر یا حتی بنزین را بریزیم روی این رنگ تا برای همیشه پاک شود. چون حضورشان، همین حضور طوسی کمرنگ‌شان مهم است. هنوز قوتمان می‌بخشد. نه حالا، که مرور گذشته‌شان دل‌مان را گرم می‌کند. 
آدم‌های بعد از رابطه برایم جالب‌اند. ضرورت ارتباطِ بعد از پایان برایم روز به روز بیشتر محرز می‌شود. قضیه آنهایی که با خشم و نفرت تمام می‌شوند جداست. آنها یک روزه از قرمز پررنگ به سیاهِ سیاه و فردا به هیچ تبدیل می‌شوند. صحبتم همین طوسی‌های کمرنگ است. رابطه‌هایی که به هر دلیلی، گاهی حتی دوست داشتن، تمام می‌شوند یا شکلشان عوض می‌شود. طلاق بعد از ازدواج، جدایی یا به قول غربی‌ها برک آپ، رابطه‌هایی که هیچ‌گاه شکل نمی‌گیرند و باید از همان اول شکلشان عوض شود و یا حتی کسانی که روزی روزگاری، خاصه در نوجوانی شریک راز شبانه‌روزت بودند و حالا هزار هزار کیلومتر از تو دورند؛ ذهن و جسم‌شان. 
غبطه می‌خورم به آنان که بعد از تمام شدنِ نوعی از رابطه، هنوز هم ارتباطی را حفظ می‌کنند؛ با آرامش. با خودم فکر می‌کنم چه می‌شد نوعی از ارتباط وجود داشت به نام پسارابطه؟
حقیقت این است که من دلم برای این گروه از آدم‌های زندگی‌ام تنگ می‌شود. نه برای آن رابطه‌ها، چون می‌دانم تاریخ مصرفشان گذشته و یا حداقل آنطور که بوده دیگر کار نمی‌کند، ولی چرا باید وجودمان را از دیگری دریغ کنیم؟ چرا نمی‌شود یک پسارابطه درست داشت؟ دلم گاهی خیلی تنگ می‌شود، تنگ اتفاقات عادی. حرف‌های معمولی. این آدم‌ها در برهه‌ای از زندگی من بی‌واسطه با من بوده‌اند. روح مرا می‌شناسند. روحشان را می‌شناسم. ما با هم گریه کرده‌ایم، خندیده‌ایم، دعوا کرده‌ایم، قهر کرده‌ایم ولی چرا از بین این همه، فقط جدایی‌مان همیشگی شد؟ دلم گاهی تنگ این می‌شود که دو ساعت، فقط دوساعت کنارشان بنشینم و برایشان تعریف کنم که فلانی دیدی بعد تو چه شد؟ تو که نبودی با چه چیزهایی دست و پنچه نرم کردم؟ کجا کم‌ت داشتم؟ و بعد از دو ساعت چایی‌مان را بنوشیم و دوباره برویم پی کارمان. برویم به سمت دوری اما دلمان گرم باشد که طوسی کمرنگ، هنوز هم رنگ حساب می‌شود. عمرِ صرف شده، احساساتِ صرف شده آنجاست. فقط قدیم‌ترها هر شبانه‌روز همراهت بود، حالا از دور هوایت را دارد. این می‌شود ایده‌آل من. افسوس که زندگی ایده‌آل نیست.
بالا و پایین کردم که هزار خط مقاله و توصیه‌ و تفسیر بنویسم در مورد این آدم‌ها و ضرورت حضور همیشگی‌شان، ولو چندین سال یک بار، در زندگی. بالا و پایین کردم که هی بنویسم باید باشند و چرا باشند و این حرفا ولی قصه فقط این بود که من دلتنگ این آدم‌ها می‌شوم. دلتنگ حضوری که خودمان از هم دریغ می‌کنیم. همین.


۱ نظر: