سکانس آخر، زنِ فیلم خودش را میرساند به آشپزخانه و بعد از دعوا و کتککاری میزند زیر گریه. در حال فروپاشیست و بلند گریه میکند. به خودم آمدم دیدم پشت سر هم تکرار میکنم «بشین... بشین». نفسم به نفس زن وصل بود و از فرط گریهاش بند آمده بود. روی صندلی بودم، دلم میخواست روی زمین بنشینم.
غش کردن یک حالت تدافعیست برای زنده ماندن. خون به مغز نمیرسد، بدن میافتد که خون جاری شود به سمت بالا و دوباره به هوش بیای و جان بگیری. این قضیه برای همهی آدمها صادق است ولی برای من بیشتر از این حرفهاست. باید بنشینم تا روحم هم آماده شود. استراحت کند و بعد ادامه بدهد. از توصیف و استعاره حرف نمیزنم. نشستن به معنی واقعی کلمه را میگویم.
نشستن تنها سلاحم شده؛ تنها حالت تدافعیای که برایم مانده. غذا را که گرم میکنم همانجا روی زمین مینشینم کنار گاز، روی سرامیکهای آشپزخانه و میخورم. از بیرون که میآیم، خم میشوم نامه را بردارم، نای بلند شدن ندارم؛ وسط راهرو مینشینم تا کمی جان بگیرم برای دو قدم تا اتاقم. از ایستگاه اتوبوس که پیاده میشوم روی صندلی کنارش مینشینم تا بعد بلند شوم و به راه ادامه دهم یا توی دانشگاه از فاصلهی کلاس تا کتابخانه را سه بار روی مبلها و میزها مینشینم.
بر عکس قدیمها که برای حل مشکلم میدویدم، حالا فقط مینشینم. جانِ قدیم را ندارم پس راه قدیم را نمیروم.
بر عکس قدیمها که برای حل مشکلم میدویدم، حالا فقط مینشینم. جانِ قدیم را ندارم پس راه قدیم را نمیروم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر