آقا رضا تعریف میکرد: «۱۰ تا رفیقیم، دور هم که جمع میشیم یه آدم سالم ازمون در نمیاد. یکی دست نداره یکی پا نداره یکی نفس.» حالا شده حکایت ما. گریان راه می افتیم به سمت خانهی دیگری تا دستمالی ببریم و اشکی پاک کنیم. بعد برمیگردیم در آغوش دیگری زار میزنیم و دو روز بعد آندگر را از سیاهچالههای غم نجات میدهیم. ۱۰ تا رفیقیم که وقتی جمع میشویم یک آدم سالم از بینمان بیرون نمیآید. ولی حواسمان هست که تکههای خرد شدهمان را که کنار هم بگذاریم، نفسی بالا میآید. بیش از این هم انتظاری نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر