۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

تکرار مکررات

هرچه تلاش کردم برای نخوابیدنِ دمِ غروب، نشد. بیدار شدم در ظلمات. تهران اگر بودم مستقیما می‌رفتم روی نیمکت آشپزخانه می‌نشستم و می‌زدم زیر گریه. بابا می‌رفت برایم نوشابه انرژی‌زا می‌خرید و مامان دمنوش درست می‌کرد و من خوب می‌شدم. حالا که تهران نیستم، یک ساعت دیگر توی تاریکی دراز می‌کشم، اشکم گاه می‌آید و گاه بند می‌آید. بعد هم بلند می‌شوم و می‌روم سمت آشپزخانه. روی سرامیک‌های سردش می‌نشینم و نارنگی پوست می‌گیرم، تا شاید پاییز تمام شود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر